04.5 صفت طاوس

تفسیر :
مولانا در بحث بسیار جالبی قبلا چهار صفت نا شایسته آدمی را به چهار پرنده و یا چهارتا مرغ تشبیه کرد و شروع کرد بتوضیح دادن این صفات و گفت
بط و طاوسست و زاغ است و خروس ایـن مثال چهار خُـلق اندر نـفـوس
بط مراغبی بود و با زاغ که کلاغ بود و خروس هرکدام صفاتی داشتند که انسانها را باین صورت طبقه بندی کرد که بط صفت هستند و یا کلاغ صفت و یا خروس صفت هستند و گفت این صفاتی که دراین چهار مرغ هست عینا مثل همان صفاتی هست که در بدن انسانها هست. بعد گفت:
بط حرص است و خروس آن شهوت است جاه چون طاوس و زاغ اُمنیّت است
جاه یعنی حبِ جاه و دوست داشتنِ مقام. این را تشبیه کرده است به طاوس. اُمنیت یعنی آرزوی عمر دراز. کلاغ آرزو دارد که یک عمر دراز داشته باشد. در جای دیگر مولانا میگوید این آرزوئی که کلاغ دارد که عمرش دراز باشد همین آرزو هم در انسانهای کلاغ مانند هست ولی این کلاغ نمیخواهد عمرش دراز شود که از نظر معنویت و معرفت از این دنیا ببرد, بلکه آن عمر زیادش بگفته مولانا بهر سرگین خوردنست. یعنی اینکه هرچه بیشتر عمر کند که این پلیدیها را بخورد. خیلی از انسانها هم همین صفات را دارند. عمر طولانی خیلی هم خوب است ولی کمتر کسیست که آرزوی عمر دراز بکند که بیشتر یاد بگیرد, عمرم دراز شود که بیشتر معنویت و معرفت یاد بگیرم, عمرم دراز بشود که از این راه اشتباهی که رفته ام بر گردم, عمرم دراز شود که تعداد خانه ها و املاکم بیشتر شود. حالا از این چهار خلق را که اندر نفوس یعنی مردمان هست دوتا از آنها را در همان قسمت ازش بحث کردیم که راجع به زاغ و راجع به بط بود. حالا مولانا دنباله همان مطلب را در این قسمت میگیرد
0395 آمــدیــم اکـنـون بطـاوس دو رنـگ کــو کــنــد جــلوه برای نـام و نـنـگ
آمدیم بسر مطلب طاوس. کلمه دو رنگ که مولانا جاهای دیگر هم بکار میبرد یعنی دو رو و منافق. کو یعنی که او. کند جلوه برای نام و ننگ یعنی خود نمائی کند برای نام و ننگ. کلمه نام و ننگ رویهمرفته یعنی شهرت. تمام جلوه گریش برای اینست که شهرت بدست بیاورد. حالا میرسیم بجائی که این طاوس برای شهرت طلبی دارد خودش را بنمایش میگذارد. طاوس نر وقتی چطر خودش را باز میکند بنظر مولانا اینگونه میرسد که دارد زیبائی خودش را بمعرض نمایش میگذارد. البته هرکس که این طاوس را ببیند میگوید زیباست و کمتر کسی بفکر این میافتد که دارد زیبائی خودش را بمعرض نمایش میگذارد که شهرتی پیدا کند. مولانا اینگونه می بیند و اشخاص طاوس صفت را هم همینگونه می بیند. اصلا قرار شد که کار به پرندگان نداشته باشیم و این پرنده ها وسیله سمبلیک است برای اینکه این صفات را برویم و در وجود انسانها پیدا کنیم. طاوس اصولا نماد تجمل و جاه طلبیست. جاه طلبی همیشه در هر کس که باشد با روحیه نفاق و دو روئی همراه است یعنی یک آدم جاه طلب حتما یک آدم دو رو هم هست. دو رو بکسی گفته میشود که زبانش با دلش یکی نباشد. بعبارت دیگر جاه طلب الزاما دو رو هم هست. اگر که خوب دقت بکنیم در آدمهای جاه طلب این دوتا را همیشه با هم می بینیم. در اینجا که بمعنی دو رو و منافق هست این دارد ظاهر خودش را برخ دیگران میکشد و باطن خودش را پنهان میدارد این انسان دو رو و منافق. چون صیرتش و صفات باطنیش زیبا نیست او میکوشد که ظاهر و صورتش را زیبا نشان بدهد. صورت منظور چهره نیست و منظور ظاهر است. حالا در ادب فارسی که نگاه میکنیم میگوئیم چون صیرتش زیبا نیست میخواهد صورتش را زیبا نشان بدهد. و برخ دیگران بکشد. آن کسیکه صیرتش زیباست و یا اندیشه های درونش زیباست هیچ نیازی به جلوه گر کردن ظاهر خودش را ندارد. برای اینکه نمیخواهد توجه دیگران را بخودش جلب بکند. توجه دیگران اگر باطنش زیبا باشد خود بخود باو جذب میشود و اگر بوسیله ظاهرش جذب شود خیلی زودگذر خواهد بود. در هر حال مولانا طاوس جاه طلب را نماد و سمبل مردم طاوس صفتِ دو رویِ منافق میداند که با نقش های ظاهر مردمی که با بکار بردن زیورها و زیور آلات و هرچیزیکه ظاهرشان را زیبا تر کند مقایسه میکند با طاوس. مولانا نتیجه میگیرد که اگر کسی براستی صفات درونیش هم شأن صفاتی باشد که یک انسان باید داشته باشد توجه همه را طبیعتا جلب میکند و هیچ نیازی ندارد که بوسیله زینت آلات که یک مشت فلز و سنگ بیشتر نیست توجه دیگران را جلب کند. اگر این کار بکند آنوقت طاوس صفت است.
0396 همّـت او صیـدِ خلق, از خیر و شرّ وز نـتـیـجه و فــایــده آن بـی خــبــر
همت او یعنی همت طاوس. صید خلق یعنی شکار کردن خلق. از خیر و شرّ یعنی چه مردمان خوب و چه مردمان بَد. این خیر یا شر یعنی همه مردم اعم از خوب و یابد. ولی این کاریکه دارد میکند از نتیجه بَدی که در انتظارش هست آگاه نیست.سعی و تلاش طاوس اینست که نگاه همه مردم را متوجه خودش میکند. وقتیکه متوجه خودش میکند مولانا میگوید دارد توجه آنها را شکار میکند و همین گونه هم هست. در حالیکه اصلا حاصل این زحمتی که دارد میکشد و کوششی که دارد میکند نمیداند که چیست. این شخص طاوس صفت هرگونه فنی را بکار میبرد که مردم را شکار کند. او مهر طلب است و میخواهد همه مردم او را دوست داشته باشند بدون اینکه از پیامدها و عواقب فرجامین او که بدنبال دارد آگاه باشد. اصولا این کار با تذویر و دو روئی و با نفاق است. او گمان میکند که مردم را دارد صید میکند ولی این تصوری بیش نیست.
0397 بـی خبر چــون دام مــیـگرد شِکـار دام را چــه عِــلــم از مــقصــودِ کـار
این آدمی که دارد توجه مردم را شکار میکند مثل یک دام میماند. البته این دام شکار میکند ولی دام که نمیداند چکار میکند و خبر از کار خودش ندارد و از مقصود شکارچی بی اطلاع است. او فقط کار خودش را که شکار کردن است انجام میدهد. طاوس صفت هم فقط دام است. یعنی ارزش خودش را آنقدر پائین آورده که مثل یک دام بی مغز و بیجان دارد عمل میکند. اما هماطوریکه دام نمیداند که چکار میکند این مردم هم نمیدانند که چکار دارند میکنند.
0398 دام را چه ضـرّ و چه نـفـع از گرفت زین گـرفت بـیـهدش دارم شـِگِـفــت
ضر یعنی زیان و ضرر.زین گرفت در مصراع دوم یعنی از این شکار کردن که در اینجا بیهوده هم هست. شگفت یعنی تعجب. مولانا میگوید دام از این صید کردن شکار چه سود و زیانی میبرد و برای دام نه سودی هست و نه زیان. آن شکارچی هست که سودش را میبرد اصلا دام نمیداند که در خدمت شکارچی هست. مولانا میگوید من از این شکار کردن بیهوده اش تعجب میکنم. هیچ آدم عاقلی کاری را که فایده ندارد ادامه نمیدهد, اگر ادامه بدهد کار باطلی کرده. تعجب و شگفتی مولانا از دام نیست بلکه از کسانیست که دام صفت هستند. از کسانیکه در پی جلوه های پُر زرق و برق این دنیائی و چیزهای بی حاصل هستند و عواقبش را نمیدانند. هر عاقلی وقتی میبیند که از کاری که میکند و از نفع و زیانش خبر ندارد بآن کا رادامه نمیدهد. باید اگر نفعی در این کارش باشد ادامه دهد و اگر زیان درش باشد از این کار دور شود. ولی دام که اینها را نمیداند. دام هی میگیرد و هی میگیرد. آدم دام صفت هم همین کار را میکند. آنوقت مولانا میگوید من از این آدمهای دام صفت تعجب میکنم.
0399 ای بـــرادر دوســتــان افـــراشـــتـی بـا دو صـد دلداری و, بــگــذاشــتــی
0400 کـارَت ایــن بــودسـت از وقــت ولاد صـــیـــد مـــردم کــردن از دامِ وِداد
در بیت اولی, افراشتی یعنی گرد آوردی و بدست آوردی. در مصراع دوم دلداری یعنی دلجوئی. بُگذاشتی یعنی رها کردی و رفتی. در بیت بعد کلمه ولاد یعنی تولد. در آخر بیت وِداد یعنی دوستی ورزیدن. میگوید ای برادرمن، تا کنون با احظهار محبت با مهر با دلجوئی فراوان دوستان بسیاری برای خود پیدا کردی. اما چندی بعد همه اینها را گذاشتی و رفتی. کار تو از اول تولدت آن بوده که بوسیله دامِ دوستی که می افکنی مردم را شکار بکنی و سراسر عمرت صرف دوست پیدا کردن شد و کارت مثل کار کودکان است. همه این دوستان را میگذاری و میروی و آخر سر هیچی برایت باقی نمیماند. علتش اینست که این دوستان را واقعا برای دوستی شکار نکردی. اینها را باین خاطر شکار کردی که جلوه های خودت را برخ آنها بکشی. و یا کسانی باشند نزدیک تو که ببینند تو چقدر ثروت داری و چه مقام و جائی داری. مردم چه احترامی برایت قائل هستند. تو برای این چیزها شکارشان کردی.این دوستی تو اصالت و بُن و یا ریشه نداره. تو برای ارضای خاطر خودت و جاه طلبی خودت اینکار را میکنی. وقتی تو آنها را گذاشتی و رفتی این آدمها میفهمند که در دام تو افتاده بودند. اینست که میگویند بهر دستی نباید داد دست.
0401 زان شــکـارو اَنــبُــهیّ و بــاد و بـود دسـت در کُــن هِـیـچ یابــی تار و پود؟
اگر شکار کردن مردم, انبهی یعنی روی هم انباشته شدن یعنی فراوانی این آدمهائی که شکار کردی. باد و بود یعنی اظهار وجود کردن و خودنمائی کردن مردم عوام میگویند اهن و تلوپ. یک مجلسی را در نظر بگیرید که یک شخصی دارد از بیرون میاید تو و با خود میگوید حالا چکار بکنم که مردم جلوی پای من بایستند و بمن احترام بگذارند. شروع میکند از اول راهروی که میاید به اهن و تلوپ کردن و سلفه کردن که مواظب باشید این من هستم که دارم وارد میشوم آماده باشید. مولانا میگوید از این همه اهن و تلوپ کردن دستت را از آستین بیرون بیار و فرو ببر هیچ یابی تار و پود؟ تار و پود یعنی اثر و نشان. ببین اینهمه انبوهی که فراهم کردی بیا و نگاه کن ببین هیچ نشانی از اینها باقی مانده؟ تو اینهمه کپ کپه و دبدبه را برخشان کشیدی و بعد همه را گذاشتی و رفتی
0402 بـیـشتر رفت است و بی گاهست روز تـو بـجـد در صـیـد خــلقــانـی هنوز
بیشتر رفت است یعنی بیشتر عمرت رفته. بی گاه است یعنی دیر وقت است.و بزودی شب میرسد. روز اینجا عمر است. میگوید تو بیشتر عمرت رفته و شب عمرت دارد فرا میرسد و عمرت بی گاه شده, ولی تو این را نمی دانی و هنوز هم در پی شکار کردن مردم هستی.
0403 آن یـکی میـگـیـر و آن مـی هِل زدام ویـن دگــر را صـیـد مـیـکن چون لِئام
0404 بـاز ایــن را می هِــل و می جو دگر ایـنـت لـعــبِ کـــودکـــانِ بــی خــبــر
آن یکی میگیر یعنی میگیری. وآن می هِل یعنی این یکی را میهلی. صید میکن یعنی صید میکنی. لِئام یعنی آدمهای پست و فرومایه. بیت دوم: باز این را میهل یعنی باز این را میهلی. می جو یعنی میجوئی. اینت یعنی عجبا و شگفتا. لعب یعنی بازی. تو در سراسر زندگیت این یکی را بدام میاندازی و آن یکی که قبلا بدام انداخته بودی رها میکنی. این کار آدمهای پست و بی مایه است. بعد دوباره یک دوست جدید میگیری و آن دوست قبلی را که گرفته بودی رها میکنی و دائما این کار را میکنی. میگوید شگفتا و عجبا این بازی کودکان است. کودکان دارند چکار میکنند؟ کودکان بی خبر از همه چیز بازیشان اینست که یکی را بسوی خودشان جذب میکنند و شروع میکنند چند لحظه ای با او بازی کردن و اندکی بعد از او خسته میشوند و او را ول میکنند و میروند دوست دیگری میگیرند و از او هم خسته میشوند و مرتب این کار را تکرار میکنند.این لعب کودکان است. سراسر عمرت باین بیهوده کاریها میگذرد. جذب و دفع این دوستان بر اساس نا پایداری توست. امروز یک شخصی را بدام میاندازی با او دوستی میکنی و باو عزت و احترام میگذاری و فردا جواب سلامش را هم نمیدهی. چرا؟ برای اینکه آن دوست قبلی که گرفته بودی سود خودت را از او بردی و خرِ تو از پل گذشت و دیگر با او کاری نداری, رها میکنی و یک عده از دوستان دیگری میگیری برای کار های دیگر. دوستی بسیار حرمتش بالاست و برای اینگونه کار های بچه گانه نیست
0405 شـب شـود در دام تو یک صــیـد نی دام بـر تو جـز صُــداع و قــیــد نـــی
کلمه نـی یعنی نیست. دام بر تو یعنی برای تو. صُداع یعنی درد سر و گرفتاری. قید یعنی قید و بند و گرفتار شدن. میگوید که شب فرا میرسد در حالیکه دردامِ تو هیچکس نمانده. چرا برای اینکه همه را رها کردی و ولشان کردی دوباره همین کار کردی و بعد مدت کمی ولشان کردی. مولانا تلاش و تکاپووسعی و کوشش این جاه طلبانِ را مذورانهِ دو روئیِ منافق میداند و کار اینها را ببازی کودکان تشبیه میکند. بعضی از کودکان باهم بازی میکنند. یکی از بازیها اینکه میایند و یک دکان برای خودشان باز میکنند. یکی میگوید این گوشه اطاق را می بینید, این دکان من است. چند صفحه کاغز دم دستش هست و آنها را پاره میکند و میگوید اینها هم پول است. حالا یک مقدار چیزهائی که من گوشه اطاق ریختم تو بخر بعد با هم خرید فروش میکنیم. این یک بازی کودکانه است بقول مولانا و اخر سر چه میشود وقتیکه بازی تمام میشود بر میگردی خانه خودت پهلوی پدر مادرت. حالا چی با خودت بمنزل آوردی؟ هیچی. این دکونی که باز کرده بودی و آن داد و ستدی که کردی چی کسب کردی؟ حتی گرسنه هم بخانه آمدی و هیچ چیزی هم با خودت نداری. این جاه طلبان دروغ هم وقتی شب عمرشان میرسد و روز عمرشان تمام میشود, آن شب با دست خالی و شکم گرسنه بخانه بر میگردند چون هیچ کاری نکردند و فقط گرفتاری و دردسر و خستگی برای خودشان درست کرده اند. مولانا در دفتر دوم یک بحثی دارد در همین مورد. میگوید:
کودکان سازند در بازی دکان سود نَوَد جز که تعدیر زمان
شب شود در خانه آید گُرسنه کودکان رفته نـمانـده یک تنه
این جهان بازیگه است ومرگ شب باز گردی کیسه خالی پُر تعب
تعدیر یعنی عبورکردن و گذر کردن. میگوید سودی برای کودکان نیست آنها فقط دارند زمان را میگذرانند. حالا شب شد و آمد خانه درحلیکه سخت گرسنه اش بود. و کودکان هم همه رفته اند و او ماند یک تنه و چیزی هم در دستش نیست. یعنی شب رسیده و عمرت تمام شده و کیسه ات خالیست ولی پر از رنج و تعب. این کار را یک جاه طلب یا طاوس صفت میکند
0406 پس تـو خــود را صـید میکردی بدام که شـدی محـبوس و محـرومـی ز کام
محبوس در اینجا یعنی اسیر دام. کام یعنی بهره. بهره و سود معنوی. در پایان عمرت از دام تو چیزی باقی نماند و خودت در دام خودت باقی ماندی. معلوم میشود که خودت را داشتی در دام میانداختی. حتی یک نفر از کسانیکه انیس و جلیس تو هم بودند حالا نیستند. انیس کسیستکه با تو اُنس گرفته و خیلی با تو دوست هست. جلیس هم یعنی هم جلسه و یا هم نشین. حالا این انیس و جلیسها کجایند در پایان عمرت. تو خودت آنها را رها کردی. معلوم میشود که تو با اینکارها اگر واقعیت را در نظر بگیری خودت را داشتی صید میکردی نه آنها را. تو از این صید کردن ها خود در دام خودت بودی, تو اسیر دام بی حاصلی خودت بودی, و حالا جز دردسر و تنهائی چیزی برایت نمانده. تو بجای این کارها میتوانستی کسب معنویتی و حقیقتی بکنی. تو حتی کوچکترین کسب معنویت هم نکردی.
0407 در زمــانـه صـــاحــب دامــی بُـــوَد همچو مـا احمق که صـیـدِ خــود کـنـد
حالا وقتی آخر عمرش میشود آنوقت در می یابد که چه کرده. حالا دارد با خودش حرف میزند. میگوید در زمانه و یا روزگار صاحب دام. یعنی صیادی پیدا میشود باحمقی من که خودش را شکار بکند؟ ولی این حرفها فایده ای ندارد. آخر عمری با خودش میگوید که آیا هیچ صیادی پیدا میشود که داشته باشد خودش را صید بکند؟
0408 چــون شـکـار خــوک آمـد صـید عام رنج بـی حـد, لـقـمـه خوردن زو حرام
خوک اینجا خوک وحشی است. برای اینکه خوک اهلی را کسی شکار نمیکند و شکار چیان خوک فقط خوک وحشی را شکار میکنند و بسیار هم سخت است. صید عام یعنی شکار کردن مردم. مردم را شکار کردن مثل شکار کردن خوک وحشیست خیلی مشگل است. مردم زود شکار نمیشوند و وقتی هم که شکار شدند تو آنها را رد میکنی و راه خودت را میروی. در نظر بگیرید که یک شکارچی رفت و یک خوک وحشی را هم شکار کرد و برد بخانه.حالا گوشت این خوک حرام است و میخواهی با این خوک چکار بکنی؟ مولانا میخواهد کار بی حاصل را برای خواننده مثوی کاملا روشن کند. اینها شکار نیست که تو داری میکنی بلکه اینها عمر تلف کردن است. اینها برای اینست که برای چند روزی دکانی بیا رائی, مردم را جلب خودت بکنی و آنها را شیفته دارندگی و زیبائی و جاه و مقام خودت بکنی و بشوی طاوس. تو چطر زدی و داری جلوه گری میکنی مثل طاوس. اینها صید نیست, پس صید چیست؟
0409 آنــکه ارزد صـیـد را عشقست و بس لِـیـک او کِـی گـنـجـد اندر دام کـس ؟
آن شکاریکه ارزش دارد شکار عشق است و بس. برو و عشق را شکار بکن. عشق خوب و پاک را, عشق مبدأ حقیقت را. اما این مبدأ حقیقت یک صیدی هست که بدام تو نمی افند و باین آسانی در دام تو نمی افتد. تو خودت را باید آماده کرده باشی تا او در دام تو بیافتد و رسیدن باین حقیقت عشق کارهر کسی نیست و بزودی و سهولت انجام نمیشود. ادامه و استمرارو پایداری و مقاومت میخواهد. حافظ در این باره یک بیتی دارد که آنهم بسیار جالب است. این مبدأ حقیقت را تشبیه میکند به سیمرغ. سیمرغ بعربی میشود انقار. سیمرغ یک مرغ افسانه ایست و در واقعیت وجود ندارد.کسیکه میخواهد سیمرغ را شکار کند او میخواهد مبدأ حقیقت را شکار کند. خواجه میگوید که:
اَنقا شکار کس نشود دام باز چین کانجا همیشه باد بدست است دام را
میگوید تو دام گذاشته ای برای انقا ؟ فراموش کن چون انقا شکار هیچ کس نمیشود و بهتر اینکه تو دام خودت را بروی و جمع کنی و بر چینی و بروی پی کارت. باد بدست است دام را یعنی هیچی در دست دام نیست و یا دام دستش خالیست از انجام وظیفه اش که شکار را انجام بدهد. باد را کسی در دست خودش نمیتواند نگه دارد و امکان پذیر نیست. این سیمرغ حقیقت و این عشق آن مبدأ آفرینش بدام هر کسی نمی افتد. اگر باین امید باشی آخر سر باد در دستت هست. یعنی هیچی در دستت نیست. حالا چکار کنیم این مبدأ حقیقت که باین آسانی شکار ما نمیشود!
0410 تـو مگـر آیــیّ و صــیــد او شــوی دام بـــگـــذاری بـــــدام او روی
حالا که دام گستردنت فایده ای ندارد برو و دامت را جمع کن و خودت بیافت در دام او. این زیباترین گفتار است و هم ساده ترین گفتار اگر خوب بان توجه شود. تو نمیتوانی یک طرفه . صیاد عشق حقیقت باشی. حقیقت هم باید تو را صید کند. کشش که نبود از آن سو چه سود کوشیدن. تو از این سو میکشی, او هم باید تو را بطرف خودش بکشد. کی میکشد وقتی خواسته باشد که تو را صید کند. در اینجا یکی ازمبانی بسیار بزرگِ و یکی از اصول مکتب فکری خودش را مولانا در همین بیت دارد بیان میکند. عشق که مقوله یک جانبه ای نیست. عشف انسانها با این عشق حقیقت دو طرفه است. اگر که آن مبدأ حقیقت اسمش را خدا بگذاریم , وقتی تو خدا را واقعا دوست میداری آنوقت هستش که خدا تو را دوست میدارد. کی خدا تو را دوست میدارد؟ وقتیکه تو براستی خدا را دوست داری و نه برای اینکه پسرت در کنکور قبول شود و نه بخاطر اینکه آن دل دردت و یا سر دردت خوب بشود.فقط بخاطر دلت و عشق بحقیقت خدا را دوست داشته باشی. بدون اینکه هیچ چیزی ازش بخواهی. بایزید بسطامی را گفتند که تو اینهمه بخدا نزدیک هستی چی از خدا میخواهی؟ جواب داد که از خدا میخواهم که هیچ چیزی از خدا نخواسنه باشم. این میشود عشق راستین بخدا. وقتیکه تو براستی خدا را دوست داری وقتیست که خدا هم تو را دوست بدارد. حالا اگر خدا تو را دوست دارد تو را بدام خودش میاندازد.
0411 عشـق مـیـگـوید بـگوشم پـست پـست صــیــد بودن خـوشـتـراز صـیادیست
این هم از زیبا ترین بیانات مولانست. این عشق در گوش دل کن دارد نجوا میکند یعنی دارد زیر گوشی دارد میگوید, آهسته آهسته دارد میگوید. زیر دل گوشم آن عشق حقیقت دارد میگوید: ای مولانا صید بودن از صیاد بودن خوشتر است. در دام افتادن من از صیاد بودن من خیلی خوشتر است. در بیت قبل گفت سعی کن که صید او شوی و بیافتی در دام او, و حالا میگوید صید بودن خوشتر از صیادیست. چه لذتی دارد این و چه طعمی از لذت عشق را میفهمی.
0412 گـولِ مـن کن خویش را و غـرّه شـو آفــــتــــابی را رهــــا کــن ذرّه شـــو
میگوید آفتابی را رها کن و در مقابل خورشید ذره شو. این (ی) آفتابی مصدریست یعنی آفتاب بودن را و یا خورشید بودن را. میگوید خورشید بودن را ول کن و زره باش در برابر این خورشید. گول من شو. گول بمعنی آدم احمق و ابله و نادان است. ولی درعرفان و یا مکتب مولانا این گول چیز دیگریست. یعنی کسیکه در آتش عشق حقیقت دارد میسوزد یعنی حقیقت طلب است. این آدم را در عرفان میگویند گول شده است. مولانا در دفتر چهارم میگوید این زرنگیها را ول کن. حیلت رها کن عاشقا, زیرکی چون کبر و باد انگیز برایت تکبر آور است و باد توی دماغت میاندازد
زیرکی چون کبر و باد انگیز توست ابـلهـی شـوتا بـمـانـد دل درسـت
ابلـهـی نـه کو ز مسـقـر بـیـن دو تـو ابـلـهـی کـو والـه و حـیـران وهـو
میگوید نه آن ابلهی که مسقرگی کارش هست و هی دو تو یعنی دولا و راست میشود و مردم را سرگرم میکند. نـــه مثل چنین ابلهی را نمیگویم. من ابلهی را میگویم که او شیفته و حیران هوست. هو یعنی مبدأ آفرینش.
صیرت رها کن عاشقا پروانه شو پروانه شو اندردل آتش درا آزاده شو آزاده شو
یک عده ای هستند که نشان میدهند که من خورشیدم. نور میدهم, بهمه میتابونم, همه باید از من بهره ببرند و من خورشیدم. میگوید این خورشید بودن را رها کن و ذره شو در برابر این خورشید. این خورشید بودنت هست که باد کبر و تکبر را میاندازد در روی تو. غرور میاندازد و تو را گمراهت میکند. بجای خورشید بودن زره شو و آنوقت ببین که بچه حقیقتی میرسی و چقدر لذت میبری از این زره بودنت. وقتیکه زره میشوی آنوقت متوجه میشوی که تازه داری همه چیز میشوی. مولانا با این معروفیتش, شعری دارد میگوید:
من هیچ کسم, هیچ کسم, هیچ کسم جُبه و دستارو سـرم هر سه بهم قیمت کرده ام دو درم چیزی کم
دو دِرم چیزی کم. درم کوچکترین واحد پول بوده است. تازه چیزی از دو درم هم کمتر. سرش را هم جزو این حساب آورده. این آدم با آنهمه فضیلتش بحقیقت رسیده و چون بحقیقت رسیده و حقیقت را دیده حالا میگوید که من هیچ کسم. اگر حقیقت را ندیده بود میگفت همه کسم.
0413 بَر دَرَم سـاکن شو و بی خـانه بـاش دعـوی شـمـعـی مـکُـن, پــروانه بـاش
بر درم یعنی بر آستانه و درگاهم. بی خانه باش یعنی این مال و منال دنیوی را چهار چنگولی اینقدر نچسب. اگر بیائی و در آستان درگاه من مقیم بشوی دیگه تو خانه نمیخواهی و همه مال دنیا از چشمت می افتد. اینها همه نبوده و آمده و چون آمده خواهد رفت و نا پایدار است و هیچ ارزشی ندارد. ادعای شمع بودن نکن. بخودت غره نشو و نگو که من شب پروانه ها را دور خودم جمع میکنم. اگر تو شمع هستی آن پروانها مریدان تو هستند. تو برای چی آنها را دور خودت جمع میکنی؟ برای اینکه سوارشان بشوی و از آنها بهره ببری برای اینکه آن حس جاه طلبی خود را ای طاوس صفت ارضا بکنند. تو اصلا باید شمع بودن را رها کنی و پروانه بشوی تا در آتش شمع حقیقت بسوزی و آنوقت میدانی که حقیقت چیست.
0414 تــا بـبـیـنـی چـــاشـــنــی زنــدگــیِّ سلطـنـت بـیـنـی , نــهــان در بــنــدگی
چاشنی یعنی لذت واقعی معنوی. میگوید اینکار را بکن تا مزه واقعی زندگی را درک بکنی. وقتی وارد حقیقت میشوی به سلطنت میرسی در آن بندگی. تو فقط میخواهی سلطنت کنی. این نمیشود. تو اول بنده حقیقت بشو آنوقت سلطنت در این بندگی خواهی دید.
0415 نــعــل بـیـنـی بــاژ گونه درجـهـان تـخـته بـنـدان را لـقـب گشـتـه شـــهـان
باژگونه یعنی واژگونه. سابق بر این دزدان را از طریق نعل اسبشان رد یابی میکردند. بعد دزدان نعل اسبشان را واژگونه زدند که تعقیب کنندگان را گمراه نمایند. همه کار دنیا نعل وارونه است. در مصراع دوم میگوید. باز در سابق زندانیها را برای اینکه فرار نکنند به الوار های خیلی سنگین را با زنجیر بپای آنها می بستند و آنها اصلا نمیتوانستند که تکان بخورند. اینها را میگفتند که تخته بندشان کردند و یا الوار بندند. پادشاهان هم به تختهای سلطنت خودشان بسته شده اند. تخته بند تختهای خودشان هستند. کسی نمیتوانست از این تخت حرکتشان بدهد. مگر اینکه کسی بیاید سرنگونشان بکند.

0416 بس طـنـاب انــدر گــلــو و تـاج دار بَـر وِی انـبـوهـی کـه ایـنـک تــاجدار
چقدر آدمهائی هستند که طناب بگلویشان انداختند و بدارشان زده اند. تاج دار یعنی بالای دار. حالا او تاج بالای سرش هست. حالا انبوهی جمع شده اند و میگویند نگاهش کن این آدم حالا تاجدار است پس او حالا شاه است. مولانا تاج دار را با تاجدار رو بروی هم آورده. تو خیال میکنی آن طناب بگردنش هست و آویزانش هم کرده اند بدار. بدار بندگی, بنده تخت. بنده زر و زیورش, بنده جاه و مقامش.
0417 هـمـچو گورِ کافـران بـیـرون حُـلَــل انــدرون قــهــر خــدا, عَــــزّوَ جَـــل
کافران ناگروندگانند. حُلل جمع حُلّه است. حُلل یعنی پارچه های ابریشمی. این ناباوران آنهائی هستند که در این دنیا بهمه چیز رسیده اند و حالا میمیرند. برای آنها آرامگاه درست میکنند و بعد یک قبر سنگی هم برایشان میگذارند بر جسته و با حروف نستعلیق هم روی آن سنگ می نویسند و رویش را هم یک پارچه حُلّه میگذارند. هر کس آرامگاه او را ببیند میگوید ببین این کسیکه اینجا خوابیده صاحب چه فضیلت و دانشی هست و نمیدانند که درونش قهرِ خداوندِ باشوکت و با جلالت است. عزّ یعنی عزیز است و جَل یعنی با جلالت و شوکت است. خداوند باغزت و جلالت و با شوکت, قهر و خشمش این آمها را همراهی میکند.
0418 چون قـبـور آنـرا مـجصَّص کرده اند پـــرده پـــنــدار پــیــش آورده انـــد
مجصص یعنی گچ بری. گچ در فارسی میشود جص. حالا بعضی آرامگاه ها وقتی بداخلش میروید می بینید دیوار هایش با گچ بری های زیبا مزین شده. چه گچ بریهائی و چه اشعاری بدر و دیوار آرمگاه نوشته اند, بسیار زیبا و دل نشین. اینها پرده پندار و گمان و گمان آنهاست. وقتیکه اینکار را کرده اند یک پرده پندار جلوی مردم کشیده اند که شخصیت آن کسیکه آنجا دفن شده نبینند. بعبارت دیگر مردم را گول میزنند.زیرا مردم فکر میکنند هر دفن شده ای که در و دیوارش گچ بری قشنگتری داشته باشد, فضیلت آن شخص بیشتر و بالاتر بوده است. این پرده پنداریست که هیچ ارزشی ندارد
0419 طـبـع مسـکـیـنـت مُجَصّـص از هـنـر هـمـچـو نخـلِ مـوم, بـی برگ و ثمر
طبع منظور طبیعت است. مسکینت یعنی وجود حقیر و نا چیزت. مجصص یعنی آراسته شده از هنر و زیبائی های ظاهری. همچو نخلی که از موم درست کنی و وقتیکه از موم درست کنی بهر شکل و رنگ و فوق العده زیبا میخواهی درست کن ولی نه برگ واقعی دارد و نه میوه ای بتو میدهد. بنا بر این نخل مومی نشو و اسیر این گچ بریهای هنری نشو.

Loading