02.5 خیالات

تفسیر   :

آنچه که مولانا از مثنوی معنوی بنام خیال از آن سخن میگوید بحث میکنیم و مقدمتا باید روشن شود که این خیالیکه مولانا میگوید یعنی چی. همه با خودشان میگویند که من خیال میکنم. تو خیال کرده بودی و این کلمه خیال را زیاد بکار میبرند اما باید ببینیم که در کلام این خیال یعنی چی. از نظر مولانا خیال عبارتست از کلیه تصورات، ذنّ، اندیشه ها که اینها کاه گاه در ذهن انسان سایه میافکند و دوباره در آدم ذائل میشود. هم چنین بنظر مولانا تصوراتیست که در دل آدمی وارد میشود و آنهم نمیماند و میرود. بسیار سست و نا پایدار است. خیلی چیزهائی که مولانا گفت بار منفی دارد. مثلا وقتیکه میگوید ذنّ شک و توهم از آن است میآید بوجود آدم و میرود و اثر بد خودش را هم میگذارد. مثالهائی میزند بسیار زیاد که یکی از آنها را من اینجا برای شما میگویم. شخصی را در نظر بیاورید که دارد به آسمان نگاه میکند و میخواهد ماه نو را ببیند. میدانید مسلمانها موقعیکه عبادتشان را شروع میکنند باین ماه نگاه میکنند که کی طلوع میکند و کی نزول میکند. این ماه شروع شد و یا این ماه ختم شد و برای اینکار بجای وسیعی میروند و نگاه میکنند در افق وسعی میکنند که این هلال خیلی نازک ماه را ببینند. اگر این هلال طلوع کند و آنها ببینند آن روز را اول ماه قمری میدانند. حالا شخصی را در نظر بیاورید که در جستجوی این هلال است برای شروع ماه نو. او بآسمان و افق نگاه میکند و بنظرش میرسد که هلال طلوع کرد و باور میکند که این هلال است و بهمه هم میگوید. ولی این هلال ماه نو نیست این تصور اوست که درذهنش نقش بسته. میخواهد بگوید که اینها واقعیت نیست آنچه که مربوط به خیال است. او خیال میکند که دارد هلال ماه را می بیند. برای اینکه این حلال ماه نو باشد باید از خیال بگذرد یعنی به یک لحظه دیدن قضاوت نکند. باید ببیند که این طلوع بیشتر بشود و خوب آشکار شود و آنوقت از خیال دیگر بیرون میآید و واقعیت پیدا میکند ولی همان آثار اولیه را که می بیند آن خیال است. آنوقت مولانا شکل های خیال را و صور خیالها را در ذهن آدمی اشائه میشود و رابطه خیالاتیکه در ذهن و ضمیر آدم میآید با زندگی آدم صحبت میکند. وقتیکه این خیالات در ذهن و ضمیر آدم پیدا میشود کاملا اثر میگذارد روی رفتار و کردار, قضاوت و وضع زندگیش و این بسیار چیز مهمی هست. و باید در باره اش دقت کرد. میگوید آنچه که در این جهان هست، ابتدایش از خیال است. صلح و جنگ و فخر و هرچیز دیگری که مردم در این جهان خودشان را با آن مشغول میکنند آن از خیال شروع میشود و آن در نتیجه خیالات و اوهام آنهاست. خودش میگوید

                  بر خیالی صلحشان و جنگشان        وز حالی و نشان و ننگشان

خیال میکنند که دارند جنگ میکنند. میگوید بر این خیال چون حقیقت نیست تکیه به آن نکنید و وقتی تکیه میکنید داوری غلط میکنید. با خیال چیزی را داوری نکنید، کسی را داوری نکنید و حکمی را در باره چیزی یا کسی صادر نکنید. وگرنه باشتباه میافتید. حقیقت را از خیال بایستی که باز شناخت. مولانا مثالی میزند. یک سنگی هست باسم سنگ یشم. این سنگ یشم معدنی دارد در بعضی کوه ها و این را استخراج میکنند و در جواهر سازی ازش استفاده میکنند ولی این یک گوهر نیست. ولی چون رنگ قشنگی دارد در جواهر سازی ازش استفاده میکنند. شما بعضی وقتها میگوئید این پارچه رنگش یشمی هست. این اشاره هست به سنگ یشم. این یشم از معدن آورده میشود همچنان که الماس و یاقوت و زمرد آورده میشود و این سنگ در جواهر سازی بکار میرود هم چنان که آن گوهر های دیگر بکار میروند، نمیتوانید داوری بکنید که این هم جزو گوهر هاست. نه این جزو گوهر ها نیست. گرچه در ساخت زینت آلات بکار میرود. آن سنگ یشم فرق بین خیال و حقیقت است.            

یشم را آنگه شناسی از گهر        کز خیالِ خود کنی کلی عُبَر

عبر یعنی عبور. میگوید اگر یشم را میخواهی بشناسی، بطور کلی باید از خیالت بگذری یک چیزی ماورای خیال است. وقتی میتوانی یشم را از گوهر فرق بنهی که از خیال خودت بکلی عبور کرده و بگذری. در گفتار مولانا گاهی وهم و پندار هم آمده. بعضی ها تصور میکنند که این پندار چیز خوبی هست و ندانسته هم بکار می برند. باید بدانید که کلمه پندار هم یعنی وهم و گُمان. اینکه شما میگوئید زردشت گفت پندار نیک, اصلا معنی ندارد. پندار نیک یعنی یک تصور باطل نیک که با حقیقت متضاد است چون وهم است و خیال است. زردشت گفت اندیشه نیک و بعد گفت کردار نیک و بعد هم گفت گفتار نیک. حالا وقتیکه خودت اندیشه نیک داشته باشی اول خودت تحت تأثیر قرار میگیری. مثل کسیکه فکــرش نیک باشد عملش هم نیک خواهد شد. مولانا داستانی دارد در مورد یک کلاس درس ابتدائی که معلمی داشتند که وقتی بکلاس میآمد به شاگردانش زیاد سخت میگرفت و این دانش آزمونها خسته شده بودند و حتی تمایل به انجام تکالیف مشگلی که معلم میداد نداشتند و  بتنگ آمده بودند. یک روز یکی از آنها که خوش فکر تر از دیگران و با عقل تر بود به بقیه پیشنهاد داد که فردا صبح که معلم وارد کلاس میشود، شاگردانی که از راه میرسند پس از سلام به معلم بگویند امروز چی شده و چرا شما رنگتان پریده و چهره تان زرد شده و خدا بد نده استاد. بعد هم هرکس وارد میشود همینگونه با او صحبت کند و بعدا همه تائید کنند که معلم مریض بنظر میرسد. همین کار را هم کردند. و اینقدر باو گفتند که این معلم واقعا پنداشت که مریض است و آن گلیمی را که روی آن مینشست برداشت و انداخت روی دوشش و رفت بمنزلش و بزنش پرخاش کرد که امروز که تو دیدی من مریض هستم چرا جلوی رفتن من بسر کلاس را نگرفتی. تو می بینی که من دارم میلرزم.آیا تو دشمن من هستی که اینجوری من را روانه کارم میکنی؟ من تو را طلاق خواهم داد و خلاصه کار خیلی بالا گرفت. این داستان در دفتر اول مفصلا تفسیر شده و در اینجا مختصرا در مورد آن بحث میکنیم و مولانا میخواهد اثر این پندار را نشان بدهد که چگونه اگر غلط و اشتباه باشد ، چطور میتواند در زنگی آدمیان اثرات ناگوار و بد بجای بگذارد. بعد از اینکه این مثال را گفتیم یک مثال دیگر هم میآورد و نشان میدهد که این پندار چگونه نمیشود با آن زندگی کرد. میگوید شما بیائید و روی زمین یک خط مستقیم بکشید و سعی کنید که روی این خط راه بروید. ممکن است شما روی خط راه بروید و حرف هم بزنید و مشکلی هم ندارید. حالا بیائید همین کار را روی دیوار نسبتاً پهنی و بلندی بخواهید انجام بدهید. وقتی میخواهید بروید پاهایتان میلرزد و آنقدر میترسید که آخر میافتید. این را میگویند ترس پنداری و یا ترس وهمی.این دیوار بسیار پهن است و شما در روی زمین روی یک خط راه رفتید و حالا در بالای دیوار دچار ترس شده اید و بلاخره میافتید. شما وهم و خیال کردید که هر آن قرار است بیافتید و این ترس و خیال بر شما غلبه میکند و شما را میاندازد. مولانا در میان بشریّت از گفتار، رفتار، اخلاق، شیوه های زندگی و هرچه که هست در محور خیال تصور میکند. این قهر ها و این آشتیها و دوستی ها و دشمنی ها حتی نیکی ها و بدی ها و اختلاف  های خانوادگی و اختلاف مذاهب همه اینها را میگوید بر اثر خیال اتفاق میافتد. برای اینکه بمحض اینکه یک چیزی را تصور میکنی بلا فاصله داوری میکنید. بقول خودش از خیال عبور کنید. شما اگر با یک کسی دوست هستید خیال میکنید دوست هستید و همچنین با کسی اگر فکر میکنید دشمن هستید آنهم را دارید پندار و خیال میکنید. خیال میکنید که با فلان کس قهر کرده اید، در حالیکه با خودت قهر کرده ای نه با او. مقدمه بدرازا کشید و شاید که لازم بود که مفهوم این خیال در ذهن خوانندگان جا بیفتد و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم.

0319    هـر کسی شد بـر خـیـالی ریـش گـاو        گشـته در ســودای گنجی کُنج کاو

ریش گاو یک اصطلاح است و یعنی ابله، و احمق و مسخره. از اینجا آمده که گاو به بی شعوری معروف است. حالا تصور کنید که این گاو احمق برای اینکه برای خودش کسب یک شخصیّتی بکند بیاید و یک ریش گردی بگذارد. این کار او باو شخصیّتی نمیدهد و شعوری هم نمیدهد بلکه خودش را بدین وسیله مسخره هم کرده و او یک احمق است که اینکار را میکند. حالا یک آدم هم که خیال میکند میتواند بآرزوهایش برسد و به چیزهائی که ندارد برسد و به اعتباری که ندارد کسب کند کارهای احمقانه میکند و باو میگویند ریش گاوی دارد. یعنی اینطور نیست که هرکسی بیاید ریش بگذارد و خیال کند که اعتباری کسب کرده. چون شما دارید در مسیر عرفان فکر میکنید هر کسی ریشی داشت شما به ریشش نگاه نمیکنید بلکه باندیشه اش نگاه میکنید. در مصراع دوم کنج کاو یعنی جستجو گر. مولانا در اینجا میخواهد قدرت و شدت تملک و حاکمیت خیال را برای آدمی بیان بکند. نشان بدهد که این خیال چقدر قدرت دارد و چقدر حاکم است.

0320    از خـیـالی گشـته شخصی پُـر شکوه        روی آورده بــمــعــدن هــای کوه

پر شکوه معانی مختلفی دارد. اینجا شکوه بمعنای غرور و بزرگی، از بس که پر شکوه شده مغرور شده. مغرور شدن از کلمه غره است. غره یعنی خود فریبی. خود را گول زدن. شخصی بر اثر تسلط  و غلبه خیال بر غرور و خودفریبی خودش خیال میکند که در این کوه معدنی هست و بدون اینکه علمی در معدن داری داشته باشد و یا تخصصی داشته باشد که بداند که اصلا معدن را چگونه میشود تشخیص دارد میرود بطرف کوه و کوه کندن.

0321    وز خــیــالی آن دگـر بـا جــهــدِ مُــر       رو نـهـاده ســـوی دریــا بـهــر دُرّ  

جهد یعنی کوشش. مُر بمعنای تلخ است اما در اینجا بمعنی رنج و تلخ است. با جهد و مُر یعنی کوشش و رنجی که همراه با تلخی باشد. خیلی با کوششِ تلخ و رنج آور و دُرّ یعنی مروارید. یکی دیگر را در نظر بیاورید که میگوید من غواص هستم و میروم بسوی دریا تا از اعماق دریا مروارید بدست بیاورد. او حتی نمیداند که اصلا اینجا مروارید هست یا نه و او اطلاع ندارد که مروارید در هر جا نیست و در جاهای خاصی از دریا هست ولی میرود و چه رنج تلخی را باید متحمل گردد.

0322    وآن دگــر بـهــر تـرهُّــب در کِنشت        وآن یکی اندرحریصی سویِ کِشت  

ترهّب از رهبانیت است و رهبانیت یعنی تارک دنیا شدن است. یعنی کسانی هستند که میروند در شکاف بالای کوه ها و هرگز از کوه پائین نمی آیند و آنجا برای خودشان صومعه هائی میسازند و در آنجا شروع میکنند بعبادت کردن. این اصلا در ادیان و از نظر دانشمندان بکلی کفر است و باید آمد در دل اجتماع. اگر در دل اجتماع درست ماندی آن درست است. آن دیگری به پندار خودش البته رفته بالای کوه ها مسکن کرده و به ریاضت و رنج کشیدن پرداخته بخیال اینکه حقیقت و معنویت دست پیدا بکند. ولی او نمیداند که از این طریق او نمیتواند به حقیقت دست پیدا بکند. او هم وقتی بحقیقت دست پیدا میکند  ملَوَن یعنی رنگارنگ.این شخص در درونش و اندرونش خیالات رنگارنگی هست ولی خودش نمیداند که چیست و این روان شناس این خیلات رنگارنگ اندرون او را می بیند. باید بدانیم که حرکات و رفتار هر کسی بر اساس خیال است. راهی را که انتخاب میکند و هرچه را که میبیند و روشی را که اختیار میکند همه اش از خیال اندرون خودش هست و بسیاری از اینها بیهوده است و حتی رنگ جنون دارد و این را روان شناس تشخیص میدهد. بهمین دلیل بود که مولانا در مقدمه گفت از خیال عبور کن و بگذر. حتی گفت اندیشه سست هم خیال است. اندیشه وقتی بار مثبت دارد که سست نباشد. اگر اندیشه سست باشد آنوقت در ردیف وهم و خیال است.

0326    این درآن حیران شده کان برچی است       هر چشـنـده آن دگـر را نــافی است

کان یعنی که آن یکی. میگوید این یکی حیران شده که آن یکی دارد چکار میکند. چشنده کسیست که ذوق و ذایقه چشیدن دارد و دارد یک چیزی را می چشد و لذت میبرد. آن دگر را نافی است. نافی یعنی باطل کننده و نفی کننده. یکی را در نظر بگیرید که دارد به یکی نگاه میکند و حیران است که او دارد چکار میکند هرکاریکه دارد میکند بیهوده و باطل است . من تعجب میکنم که او چرا دارد اینکار میکند. این یکی که دارد غذا را میچشد برایش خوش آینداست ولی آن یکی این غذا را تلخ و شور میداند و از آن بدش میآید. تازه آن کسی که از این غذا خوشش میآید نمیتواند به آن یکی که بدش میآید بگوید چرا تو بدت میآید و تازه تصور آنها هردو بر اساس خیال است برای اینکه اگر ذائقه ها عوض بشود عقیده این دو هم عوض میشود. در طول عمر ذائقه ها عوض میشود.

0327    آن خــیــلات ار نــبـود   نـا  مُؤتــلـــف        چون زبـیـرون شد رَوِشـها مختـلف

       ار نبود یعنی اگر نبود. نا مؤتلف یعنی نا هم آهنگ و الفت نگرفته.چون اینجا یعنی چرا و چگونه. میگوید اگر خیالاتی که در درون ما ها هست مختلف نبود چرا آدمها روشهایشان با هم مختلف است. روشها ئیکه از مردم دیده میشود نشانه اینست که خیالاتیکه درون آنها هست مختلف است.

 0328    قــبـله جان را چو پـنـهان  کــرده اند        هــر کسی روُ جــانــبــی آورده انـد

قبله از کلمه مقابل است. مسلمانها میآیند و رو به قبله می ایستند و نماز میخوانند. قبله چیزی هست که رو بطرفش بکنند. قبله جان یعنی حقیقت و همان چیزیکه همه ما بدنبالش هستیم. حقیقت گم هست و پنهان شده. کسی نمیداند که این حقیقت کجاست و چگونه است. اینها در جستجوی آن گم شده اند. این قبله جان که حقیقت است را گم کرده اند و هرکدام از جویندگان این حقیقت برای یافتن آن رو بسوئی آورده اند و دارند میروند.آیا همه اینها درست دارند میروند؟ نه. بسیاری از اینها در اواخر و یا اواسط عمرشان میفهمند راهی را که رفته اند درست نبوده، ندانسته بطرفی رفته اند که حقیقت درست در جهت مخالف حرکت آنها بوده است. حقیقت ریشه داراست و لی خیال و پندار ریشه دار نیست. آن کسیکه در جستجوی حقیقت هست باید به زیر بنا نگاه کند و ببیند این چیزیکه خیال میکند پیدا کرده است ریشه دار هست و یا که نه. مولانا میگوید خیلی از کسانیکه بدنبال حقیقت رفته اند راه را گم کرده اند. حافظ میگوید:  چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. مولانا برای بیان وضع این جویندگان مثل همیشه مثال میزند:             

0329    هـمـچو  قـومی که تـحـرّی  میکـنـنـد        بــر خـیـالِ قـبـلـه سـوئی مــی تـنـنـد

تحرّی کردن یعنی قبله را جستن. در سابق قبله نما نداشتند و کسانیکه دنبال قبله میگشتند از افرادیکه فکر میکردند میدانند سؤال میکردند که قبله کدام طرف است؟ حالا کاروانها که بسفر میرفتند شب که میشد میاستادند که استراحت کنند و مردمی که در قافله بودند موقع نماز هر کدام بطرفی که خیال میکردند قبله است بنماز میایستادند.

0330    چونـکه  کعـبه  رو نمایـد  صـبحگاه        کشف گردد که: کِه گم کرده است راه

وقتیکه صبح میشود و کعبه از دور پیدا میشود یک عده می بینند دیشب درست برخلاف جهت کعبه نماز خوانده اند در حالیکه خیال میکردند درست ایستاده اند. برای پیدا کردن راه و جهت بحقیقت رسیدن نمیشود با خیال کردن بجلو رفت و باید راه درست را با دقت پیدا کرد تا وقتیکه صبح حقیقت طلوع میکند، آن نور حقیقت چشمان آن جوینده را روشن کند.

0331   یا چو  غَواصـان   بـزیـر  قـعــر آب       هــر کسی چیزی هـمـی چـینـد شتاب

0332    بـر امـیـد گــوهـــر و درّ ثــمــیـــن          تـوبــره  پُـر مــیــکـنـنـد  از آن و این   

یا وقتیکه چند غواص به قعر دریا میروند برای صید مروارید، همه با شتاب در آب در جهتهای مختلف  فرو میروند و هر کسی آنچه را که فکر میکند صدف مروارید است با عجله بر می چیند بامید اینکه گوهر و مروارید گران بها است. درّ ثمین یعنی مروارید گران بها. و در کیسه مخصوص غواصی خودشان میاندازند تا این کیسه پُر میشد.

0333    چون بـرایـنـد از تَگِ دریای ژرف        کشـف گــردد  صـاحب  دُرّ شِــگــرف

وقتیکه از آن دریای عمیق ژرف بیرون میآمدند , آنوقت معلوم میشد که صاحب آن مروارید شگرف و درشت وعجیب کیست

0334   وان دگـر کـه بُـرد مرواریـدِ  خُــرد        وآن دگـر که سـنگ ریزه و شَـبّـَه بـرد

یکی دیگر از غواصان مرواریدهای ریز را آورده و یکی هم فقط سنگ ریزه و شبه جمع کرده. شَبَه یعنی سنگ ریزه سیاه و در اصل تشدید ندارد. مولانا تشدید گذاشته که ریتم  

شعری درست در بیاید

0336    هـمچـنین هـر قوم چون  پروانگان         گـرد شـمعی پَـر زنان  انـدر  جـهـان

0337    خـویـشـتـن بَر آتـشـی پـر مـیزنـنـد         گـردِ شـمـع خود طوافــی مـیـکنـنـد

هر کسی میآید و برای خودش تیمی یا قطبی برای خودش انتخاب میکند که برای او راهنما باشد و بعد میآید دور این قطب خودش میگردد مثل پروانه ای که دور شمع میگردد و هرجا این قطب برود او هم میرود و طوافی  دور این راهنمای خودش میکند. طواف یعنی دور یک چیزی یا کسی چرخیدن.این آدمهائیکه هرکدام برای خودشان قطبی انتخاب میکنند مانند پروانه هائی هستند و این قطب ها مثل آتشی هستند که آن پروانه ها دور آنه میچرخند. حالا ایا آدمها، قطب های خودشان را درست انتخاب کرده اند؟

0338    بــر امــیــد آتـشِ مـــوسـیِّ  بـخـت         کــز لــهــیـبـش سبز ترگردد درخت

موسی بخت یعنی بخت خدائی. لهیب یعنی شعله. درخت یعنی درخت وجود بر اساس افسانه های مذهبی حضرت موسی. وقتیکه حضرت موسی دید که از لای شاخه های درخت یک نور شدید و یا آتش بیرون میآید تعجب کرد که این آتش چرا شاخه های این درخت را نمیسوزاند و حتی دارد شاخه ها را سبز تر هم میکند و در همین لحظه صدائی بگوشش رسید که میگفت من همان خدای تو هستم که تو نمیتوانی مرا ببینی.این یک داستان مفصلیست  که ما در اینجا برای گفتنش وقت کافی نداریم. مولانا میگوید هرکسی وقتی یک مرشدی را بعنوان  شمع انتخاب میکند که او را راهنمائیش میکند, خیال میکند یک شعله نور دارد ازش میآید مثل همان شعله ایست که از درخت بیرون آمد و گفت من خدای تو هستم. تا این خیال را میکند دیگر این موجود را ولش نمیکند مثل پروانه ایکه تا آخر عمرش دور شمع میجرخد و آخرش هم بوسیله شعله همان شمع میسوزد و میمیرد. این کسی هم که این مرشد را پیدا کرده بود نزدیکی آخرهای عمرش میگوید این چه مرشدی بود که من انتخاب کردم

0339    فضــلِ آن آتش شــنـیـده هــر رَمـه        هــر شــرر را آن گـمـان بُــرده  همه

میگوید فضیلت آن آتشی که موسی دید هر قومی شنیده، حالا هر شرری و یا هر شعله آتشی را که ببیند خیال میکند این همان آتش و شعله ایست که که موسی دیده است. البته این خیال اوست و گمان برده.

0340    چون بر آید صـبـحـدم نـورِ خُـلـود        وا نــمایــد هـر یکی چـه  شــمـع بـود

وقتیکه نور جاودانی درصبحدم طلوع کند. خلود یعنی جاودانی. و قتیکه نور جاودانی حقیقت طلوع میکند آنوقت مردم می بینند که گرد چه کسانی میگشتند آیا گرد انسانهای واقعی میگشتند و یا گرد آدمهای دروغین میگردند ولی حالا گذشته و عمر رفته و همه انرژیها بکلی مصرف شده

0341    هـرکه را پر سوخت زان شمع ظـفـر        بِـدهَـَش آن شــمع خـوش, هشتاد پَر

قرار شد که این جستجو کننده های حقیقت این پروانه ها باشند. کسانیکه دنبال حقیقت هستند شبیه آن پروانه هائی هستند که گرد شمع هستند. حالا این شعله شمع پر این پروانه ها را میسوزاند و این پروانهای پر سوخته میریزند پای شمع. اگر این پروانه ها بدنبال حقیقت باشند هر پروانه ایکه پرش سوخته، آن شمع خوش هشتاد پر بآن پرنده میدهد و بنا براین چیزی از پروانه کم نمیشود بلکه اضافه هم میشود. درست است که دنبال حقیقت بودن رنج دارد و سخت است ولی چیزی کم نمیشود بلکه اضافه هم میشود.

0342    جَـــوقِ پــروانــه دو دیــده دوخــتــه         مـانده زیـر شـمع بـَد پــر سوخــتــه

جوق یعنی گروه و دسته. آن گروهی از پروانه ها که شمع دروغین را انتخاب کرده بودند و دورش میگشتند حالا پای شمع ریخته اند و پر هایشان سوخته و نمیتوانند دیگه بلند شوند.

0343    مـی طــپــد انـدر پـشیـمانی و ســوز         مــیــکـنـد آه از هـــوای چـشــم دوز

قلبش می طپد و مضطرب هست. در مصراع دوم هوای چشم دوز یعنی هوا و هوسی که جلو چشم را میگیرد و در اصل چشم دل را می بندد. او چون چشمش بسته بود نتوانست ببیند که کدام شمع را برای دور آن گشتن انتخاب کند و یا اینکه چه شخصی را برای قطب و راهنمای خودش در این راه مشکل بحقیقت رسیدن انتخاب کند و حالا پشیمان است که چرا این کار را کردم.

0344    شمـع او گویـد کـه چـون من سوختم         کِـی تو را برهـانـم از سـوز و سـتـم

شمع او گوید منی که خودم سوختم کی میتوانم تو را یاری کنم که از جور و ستم و سوختگی نجاتت بدهم. این پروانه و یا این جوینده راه حق خیال میکرد که این مرد میتواند برای او راهنمای خوب باشد و او بر اساس خیال او را انتخلب کرده بود و نه بر اساس واقعیت.

0345   شمـع او گـریـان کـه من سَـر سوخته        چون کـنـم مـر غـیـر را  افـروخـتــه

شمعش باو میگوید که من خودم خاموش و سر سوخته شدم و حالا چطور من میتوانم یک کس دیگری را یاری کنم و یا راهنما باشم . چرا اینجور شد که زندگیش را بر باد داد در اثر خیال بود. خیال کرده بود که این شمع واقعی و قطب واقعیست. شمع را نگاه کن میگوید که من خاموش شدم. اگر یک شمع روشن باشد، شمع روشن را نزدیک میکنید به سر یک شمع خاموش شده آنوقت میتوانید شمع دومی را روشن کنید ولی اگر شمع اول خاموش شده که نمیتواند شمع دیگر را روشن کند. این شمع بهش میگوید که من متأسفم تو اشتباه دور من آمدی من اصلا هیچ شعله ای روی سرم نیست چگونه میتوانم تو را شعله حقیقت بدهم.

0346  او هـمی گـوید کـه از اَشــکــالِ  تـــو        غِــرّه گشـتـم  دیـــر  دیـــدم  حالِ تــو

او اینجا آن طواف کننده است. اشکال تو یعنی ظاهرهای تو و هم چنین جمع شک هست یعنی شکهای تو. او میگوید من ظاهر تو و لباسهای رنگارنگ تو را دیدم و غره گشتم یعنی فریفته شدم . دیر حال تو را دیدم

0347   شــمــع مــرده , بــاده رفته, دلــربـا          غـوطه خـورد از نـنـگِ کـژ بینیِ ما

شعم مجازی دیگه رفت و تمام شد. باده یعنی آن  لذتهای شهوانی هم رفت و دلربا معشوق حقیقی غوطه خورده یعنی پنهان شده از ننگ کژ بینی ما. ما بینش نا درست و خیال و تصورنا درست داشتیم. 

0350   هــرکسـی رویـِی بسوئــی بُــرده انـد         وان عـزیــزان رو به بی سو کرده اند

آن عزیزان آن راه یافتگان و انسانهای کامل هستند. بی سو در مصراع دوم عالمی هست که عالم معنی است. این دنیای ما سو دارد یعنی جلو و عقب و بالا و پائین و سمت چپ و سمت راست دارد ولی عالم معنی هیچ سوئی ندارد. آن صاحبان خرد واقعی رو به آن بی سوئی کرده اند که هیچ جهتی ندارد و بی سو هست. در مصراع او میگوید هر کسی رو کرده بطرف جهتی و سوئی.

0351    هــر کـبوتـر می پـرَد در مـذ هـبی          ویـن  کـبـوتـر  جـانــبِ  بی  جانـبی

این ی مذهبی (ی) وحدت هست یعنی در یک مذهب. در آخر مصراع دوم بی جانبی ی آن (ی) مصدریست. مذهب بمعنی راه است و فقط راه. مولانا میگوید مردمان مثل کبوترند و هر کبوتری راهی را پیش گرفته و دارد در آسمان پرواز میکند. ولی انسان کار یافته و انسانیکه کار هایش بر اثر خیال نیست و بر اساس یقین است دارد پرواز میکند مثل کبوتری که بسوی بی جانبی پرواز میکند. بجانب بی جانب یعنی در عالم معنی. ما هم باید سعی بکنیم که از عالم مادی بیرون بیائیم و بطرف عالم معنویت پرواز کنیم به عالم بی سو و بی جانب. معنویت را باید در همین دنیا پیدا کنیم و نه بعد از مرگمان.

0352   مــا نــه مـرغـان هــوا نـه خـانـگی          دانــۀ  مــا  دانـــه   بــــی  دانــــگی

این انسانهای حقیقت یافته و راه یافته نه مرغانی هستند که روی خاک راه بروند و نه  مرغان هوا هستند. آنها دنبال دانه بی دانگی هستند. دانه حقیقت جستن این دانه بی دانگیست. دانه حقیقت دانه ای نیست که یک صیادی دامی گذاشته و دانه در آن نهاده است که کبوتر دل آنها به آنطرف برود.

0353    زان فــراخ آمد چـنـیـن روزی مـا          کــه دریــدن شــد قــبــا دوزی  مـــا   

زان فرا خ آمد، از آن رو فراخ آمد روزی معنوی ما و در نعمت معنویت روی ما باز شد که ما قبای خودمان را دریدیم و دیگر قبادوزی هم نکردیم.

Loading