تفسیر:
در این قسمت از مثنوی معنوی داستان نسبتا طولانی را آغاز میکنیم که شانزده قسمت خواهد داشت. این از درازترین داستانهائیست که در مثنوی معنوی آمده بنام (قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا). قلعه و دژ هردو یکی هست. قلعه عربیست و دژ فارسی. ذات الصور یعنی دارای صورتها و نقش و نگار های فراوان و فارسی آن میشود نگارستان. این همان قلعه ایست که نقشهای فراوانی که دارد چنان است که هوش از سر بیننده می برد. به همین دلیل آنرا قلعه هوش ربا هم گفته اند. داستان از این قرار است که پادشاهی دارای سه پسر است و این پسر ها تصمیم میگیرند که بمسافرت بروند و گردشی بکنند در آن سر زمینهائی که تحت حکومت پدرشان است. بخدمت پدر میرسند که اجازه بگیرند برای رفتن باین سفر. پدر بآنها اجازه میدهد ولی یک سفارشی میکند که شما بهر کجا که میخواهید بروید، مگر به قلعه ایست بنام قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا که به آنجا داخل نشوید که گرفتار خواهید شد. این اسکلت این داستان است اما در طول این سفر اتفاقات گونا گونی برای این سه فرزند رخ میدهد. از ظاهر این داستان که در بالا خواندید یک داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است. نظر خوانندگان محترم هست که بیشتر داستانها مثنوی نمادین هستند و این داستان هم همین طور است. این داستان سر شار از معانی عرفانیست. در حقیقت این سرگذشت یک رهرو راه حقیقت است. این سه فرزند رهرو راه حقیقت هستند. هر سه بدنبال یک معشوق هستند. معشوق آنها حقیقت است و میخواهند باین معشوقشان که حقیقت است برسند. همه کوشش دارند که این راه وصال معشوق را بپیمایند. منتها در مسیری که دارند میروند یک شیوه و طریق برای خودشان بر میگزینند. چون سه شیوه مختلف برای خودشان انتخاب میکنند, اتفاقاتیکه برای هر کدامشان می افتد با مال دیگری کمی فرق میکند. در نظر داشته باشید که این یک داستانیست سر شار از معانی عرفانی و در عین حال سمبولیک. اگر سمبولیک هست باید بدانیم که کی نماد و سمبول چی هست.
وقتیکه میگوئیم شاه, این سمبول و نمادِ عقل کل هست. عقل کل یا عقل اول و یا بگفته سُحره وردی نور اول. این اولین و نخستین چیزیست که از مبدأ حقیقت صادر شده. در آفرینش پیش از اینکه چیزی اتفاق بیافتد, این عقیده در عرفان هست که عقل اتفاق افتاده و از آن مبدأ حقیقت عقل صادر شده. چون نخستین چیزی هست که صادر شده عقل اول است و چون که این همه چیزیست که صادر شده عقل کل هست و چون عقلی هست که سراپا نورانی میکند زندگی را این, نور اول است بگفته سُحره وردی. بنا بر این عقل اول و عقل کل هردو یکی هستند. حالا در داستان سمبولیک ما این عقل کل سمبول شاه است. این سه فرزند شاه، سه رونده راه حقیقت هستند و این قلعه هوش ربا اشاره به این دنیاست اگر که به زرق و برق های این دنیا کسی اسیر شود. اگر کسی اسیر این زرق و برقهای این دنیا بشود مثل اینست که اسیر تصویرهای این قلعه هوش ربا شده. این دنیا که تشبیه شده به قلعه هوش ربا با تأکید روی کلمه اگر توجه داشته باشید که فی نفسِ ذاته برای خودش این دنیا جای بدی نیست. ما باین دنیا آمده ایم که با سلامت نفس زندگی کنیم , با سلامت اندیشه زندگی کنیم, با سلامت اندیشه و گفتار زندگی کنیم, و اگر که چنین بکنیم، گرفتاری برای ما پیدا نمیشود و بنا بر این، این دنیا جای بدی نیست برای ما و بر عکس اگر اسیر زرق و برقها بشویم آنوقت این دنیائیست که گرفتاری ایجاد میکند. خود این ظاهر دنیا که گاه گاه گفته میشود که جای پستی هست, جای دَنی هست، دَنی یعنی پست, همیشه از این نظر نباید که بآن نگاه کرد. این ما هستیم که این دنیا را دَنی وپست میکنیم. این ما هستیم که دنیا را خراب میکنیم. وگرنه ما آمده ایم که راه تکاملی پیدا کنیم و به حقیقتی برسیم. وگرنه این دنیا جائی نیست که ما رنج ببریم و گرفتاری برای خودمان ایجاد بکنیم. این بستگی دارد باینکه با چه دریچه ای باین دنیا نگاه کنیم و با چه عینکی باین دنیا بنگریم, تیره ببینیم یا روشن. این بستگی بخود ما دارد ولی خود نفس این دنیا, در صورتیکه ما با سلامت اندیشه و رفتار و گفتار داشته باشیم, برای ما نه تنها جای بدی نیست بلکه جای خوبی هم میتواند باشد. این را تا آخر داستان باید در نظر داشته باشید. این داستان طویلیست و هر جا صحبت از شاه شد شما بنظرتان باید عقل بیاید. هر جا صحبت از سه فرزند شد شما در نظرتان سه راهرو حقیقت بدانید و هر جا دنیا گفتیم؛ دنیائی هست که ما خرابش کرده ایم و گرفتار زرق و برقها شده ایم و با این مقدمه به تفسیر ابیات می پردازیم.
3583 بود شاهی، شاه را بُد سه پسر هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر
صاحب فطنت یعنی تیز هوش و صاحب نظر یعنی روشن بین. شاهی بود که سه پسر داشت و هر سه آنها تیز هوش و صاحب نظر بودند.
3584 هر یکی از دیگری استوده تـر در سخا و در وَغـا و کـرّ و فــرِ
این سه پسر و یا این سه رونده راه حق در بخشش و سلامت رفتار و حتی در جنگ و کار زار اینها نمونه بودند. سخا یعنی بخشش. در وَغا یعنی رزم و یا پیکار و یا جنگ هم آنها نمونه بودند. نه تنها در جنگ مثل پهلوانها می جنگیدند بلکه خود جنگ هم مردانگی و جوانمردی لازم دارد که هرسه آنها داشتند. جنگ هم قوانینی دارد. اگر یکی باشد که فقط زورِ بازو و اسلحه بیشتری دارد و ببیند که طرف مقابلش خیلی ضعیف است و اسلحه ای و یا سپری بدستش نیست, او را میگذارد و حمله نمیکند. این جوانمردیست. اما کلمه کرّ و فر, یک معنی ظاهری دارد و یک معنی مربوط باین داستان دارد. کرّ یعنی حمله کردن. فر یعنی فرار کردن. در سابق در جنگها حمله و فرار بود یعنی حمله میکردند و فرار میکردند اینست که میگفتند کرّ و فر, این معنای ظاهری این دو کلمه است. یک معنای دیگری دارد بنام شکوهمندی و شوکت. اصلاً با معنای ظاهری هیچ ارتباط ندارد. بنا بر این وقتیکه میگوئیم این سه فرزند در کرّ و فـر نمونه بودند, نه تنها در نحوه جنگیدن بلکه در شکوهمندی هم نمونه بودند.
3585 پیش شه, شه زادگان اِستاده جمع قُرّةالعینانِ شه هـمـچون سه شمـع
پیش شه یعنی در برابر شاه, اِستاده یعنی سف کشیده بودند و ایستاده بودند. جمع یعنی همگی, هر سه نفر. قرة العینان جمع است یعنی قرةالعین ها. قرةالعین یعنی نور چشم. اینها نور چشمان شاه بودند. مثل شمعی که اطراف خودش را روشن میکند این سه فرزند هم همین طور بودند برای شاه. اینها رونده راه حق بودند.
3630 عزم ره کردند آن هر سه پسر سـوی امـلاک پدر رسمِ سَـفـَر
این سه فرزند برای سفر کردن تصمیم گرفتند. سوی املاک پدر یعنی سوی سر زمین هائی که تحت حکومت پدر بود. رسمِ سفر یعنی مثل یک سفر عادی, نه با سفر تشریفاتی و سلطنتی.
3631 در طـوافِ شهـرهـاو قلعه هاش از پی تدبیرِ دیوان و معــاش
طواف یعنی دور یک چیزی یا جائی گردش کردن, شهر ها و قلعه ها یعنی گردش میکردند در شهر ها و قلعه های تحت حکومت پدرشان بمنظور کسب راه و روش کشور داری و معاش یعنی زندگی. پس این سه نفر برای دو منظور رفتند به سفر. یکی برای اینکه راه و روش کشورداری را یاد بگیرند و حکومتهای محلی را ببینند و یاد بگیرند و برای زندگی.
3632 دستبوسِ شاه کردند و وداع پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
این سه پسر نزد پدر رفتند و دست پدرشان را بوسیدند و خدا حافظی کردند. شاه مطاع یعنی آن شاهی که اطاعتش لازم بود و شاهی که مردم او را اطاعت میکردند. این شاه به سه پسرش نصیحتی کرد.
3633 هرکجاتان دل کشد، عازم شوید فـــی امان الله دست افشان روید
بآنها گفت هر کجا که دوست دارید بروید و در امان خدا با خوشحالی بروید. البته کلمه دست افشانی یک معنائی دارد که یعنی خوشحال بودن و رقصیدن. برای اینکه وقتی میرقصند پایکوبی و دست افشانی میکنند. کسیکه در حال دست افشانیست قاعدتاً خوشحال است.
3634 غیرآن یک قلعه نامش هُش رُبا تـنگ آرد بــر کُـلَه داران قـبـا
بروید هرکجا که مایل هستید غیر آن قلعه ایکه اسمش هوش رُباست. که تنگ آرد یعنی شما را تحت فشار قرار میدهد. این قلعه پادشاهان قدرتمند را هم در تنگ گاه قرار میدهد و در رنج و شکنجه قرار میدهد مثل لباسی که خیلی تنگ است و به بدن شما فشار میآورد. کُلَه داران یعنی کسانیکه تاج بر سر دارند مثل پادشاهان. ای فرزندان مبا دا که به این قلعه وارد شوید.
3635 الله الله زان دژ ذات الـصـور دور باشید و بترسید از خـطــر
الله الله در اینجا یعنی بپرهیزید و زنهار. گفت توجه داشته باشید و بپرهیزید از این قلعه ایکه مثل نگارستان است و پر از خطر.
3636 رو و پشتِ برجهاش و سقف و پست جمله تمثال و نگار و صورت است
رو یعنی بیرون و پشت یعنی درون, برجهاش یعنی برج هائی که دور تا دور قلعه میساختند برای دفاع از حمله دشمن. میگوید روی این برجها و پشت آنا و سقفشان و کفشان, یعنی همه جای این قلعه پر است از نقش و نگار و تصویر و عکس چهره هاست.
3651 هین مبادا که هوستان ره زند که فـتـیـد انـدر شـقـاوت تـا ابــد
هین هم یعنی زنهار, مبادا که هوا و هوستان و خواهش های دلتان شما را گمراه کند و بآنجا بروید, که اگر گول هوستان را بخورید میافتید در شقاوت و بد بختی و تیره روزی تا ابد. گفتیم که بیائید و این دنیا را اینگونه نگاه نکنیم. بگوئیم این نقشها و تصاویر و صورت زیبا و همه اینها را دارد. این زیبائیها برای ما گمراه کننده میشود. این تصاویر و نقشها و صورت زیبا چیست؟ این زرق و برقها و این جلوه های فریبنده این دنیاست. البته در آن قلعه آن تصویر ها فریبنده هستند. ولی در این دنیای قلعه مانند ما زرق و برقها فریبنده ما هستند. حالا هرچه که باشد. از نگین یک انگشتر بگیرید تا یک اتو مبیل گران قیمت بگیرید تا یک یک قصر های مجلل بگیرید و یا پوشاک خوشگل, هرچیز از ساده ترین تا عالی ترین جلوه های فریبنده. آن چیزیکه جلوه میکند و فریب میدهد و ما را بسوی خودش میکشد و وقتیکه بسوی خودش کشید, بهر ترتیب میخواهیم آنها را بدست بیاوریم و چون نمیتوانیم همه چیز را از راه درست بدست بیاوریم, از راه نا درست بدست میآوریم, وچون نمیتوانیم همه چیز را بدست بیاوریم, حسادت میکنیم که فلان کس دارد و ما نداریم. چون باز نمیتوانیم بدست بیاوریم آنوقت رو بدزدی و فساد میاوریم و چون آن مقام را نمیتوانیم بدست بیاوریم رو به تبه کاری میآوریم و با تبه کاران میسازیم تا به آن مقام برسیم. حالا این نقش ها و تصاویر ها همه اش عبارتند از چیزهائی که نداریم و میخواهیم از راه های نادرست و دزدی و فساد و حسادت و امثالهم بدست بیاوریم. اگر که ما پشت پا بهمه این نفسانیت بزنیم و بقول حافظ رِند باشیم آنوقت ما ورای این چیزها فکر میکنیم و آنوقت می بینیم که این دنیا جای بدی نیست و حتی خوب هم هست. ولی اگر ما گرفتار این زرق و برقها بشویم بقول مولانا ما دچار بد بختی تا ابد خاهیم بود. حالا این سه فرزند شاه باید عقلشان و خردشان را بکار بیاندازند تا اینکع بفهمند که پدرشان چی گفته است و گوش کنند به حرف پدر.
3653 در فَرَج جوئی خِرَد سر تیز به از کمین گــاهِ بـــلا پرهـیـز بـه
فَرَج جوئی یعنی جستن راه نجات. فَرَج از فُرجه است و یعنی نجات. خِرَد را برای جستن راه نجات بکار ببریم. سَر تیز یعنی کار ساز و به یعنی خیلی بهتر است. اگر که ما بخواهیم راه نجاتی پیدا کنیم خرد را باید بکار ببریم. نه خرد دنیا جوی بلکه خرد حقیقت جوی سر تیزِ کار ساز. در مصراع دو میگوید این قلعه دنیائی که اینهمه چیزهای جلب کننده فساد آفرینِ غیر ضروری دارد که آن چیزها برای ما کمین کرده که ما را شکار کند، پس این دنیا برای ما میشود کمین گاه بلا. از کمین گاه بلا باید پرهیز کرد و یا اینکه بهتر است پرهیز کرد.
3654 گر نمی گفت این سخن را آن پدر ور نمی فرمود از آن قلعه حذر
3655 خود به آن قلعه نمی شد خیلشان خود نمی افتاد آن سو میلشان
اگر که شاه آن نصیحتها را نمیکرد, مواظب باشید دوری کنید, اصلا خود بخود آن گروه سه نفری خیل یعنی گروه سه نفری, اصلا باین قلعه نمیخواستند بروند. اصلاً میلشان نمیکشید که به آن قلعه بروند. خیلی جاهای دیگر بود که بروند حالا چرا بروند بسوی این قلعه؟ وقتیکه میگوئیم خیلشان خیال نکنید که منظور آدمهای خیلی زیاد هستند. وقتی که از دو نفر به بالا شد می گوئیم خیل.
3656 کان نَبُد معروف، بس مهجوربود از قلاع و از مناهج دور بود
این یک قلعه معروف و مشهوری نبود و خیلی هم دور افتاده بود. مهجور یعنی دور افتاده. قلاع جمع قلعه است. مناهج جمع منهج است و یعنی گذر گاه عمومی. میگوید از قلعه های معروف و از گذرگاههای مشهور عمومی خیلی هم دور بود.
3657 چون بکَرد آن منع دلشان زان مقال در هوس افتاد و در کوی خیال
از آن مقال یعنی از آن گفتارِ شاه و گفتار آن عقل کل و سخن پدر. پیش خودشان فکر کردند که در این قلعه چیست که پدرمان اینقدر سفارش کرده که نروید. شدیداً بفکر و خیال افتادند که آنجا چه خبر است. در اینجا پیامی هست که میخواهد بگوید تا میتوانید وقتیکه لازم نیست کسی را نصیحت نکنید برای اینکه ارزشش را از دست میدهد. اگر ضرورت دارد که نصیحت بکنید یک بار و نه بیشتر برای اینکه بکلی ارزشش را از دست میدهد. اگر که میخواهید نصیحت کنید بطور غیر مستقیم نصیحت کنید. بمحض اینکه مستقیماً نصیحت کنید روبروی شما میایستد و مقاومت میکند.
3658 رَغبتی زین منع در دلشان بِرُست کــه بـبـایـد سِرّ ان را باز جُست
رغبت یعنی گرایش و میل خیلی شدید در دلشان جوانه زد, برُست یعنی جوانه زد. حالا که جوانه زد هر چقدر که زمان بگذرد این جوانه مرتب رشد میکند و بزرگ میشود. با همدیگر گفتند که باید برویم و سرّ این قلعه را جستجو کنیم و ببینیم که آنجا چیست که پدر گفته آنجا نرویم.
3659 کیست کز ممنوع گردد ممـتـنـع چون که الانسان حریصُ ما مُنِع
مولانا میگوید چه کسی هست که از چیزیکه منع شده خود داری کننده باشد. ممتنع یعنی خود داری کننده. کسی نیست که او را از یک چیزی منع بکنید و او خود داری بکند از آن چیز. برای اینکه سرشت انسان اینگونه است. چون که آدمی حریص است به چیزی که او را منع کنند. ما یعنی از آنچه, که مُنِع یعنی منع شده. اصلاً این حرصی است که با انسان متولد میشود ولی میشود آن را تربیتش کرد.
3701 چون شدند از منع و نَهیش گرمتر سوی آن قلعه بر آوردند سَر
منع و نهیش. یعنی منع و نهی پدرشان. گرمتر شدند یعنی آزمند تر و حریص تر شدند و بالخره سر از آن قله در آوردند. رفتند و رفتند تا خودشان را در جلو قلعه رسانیدند.
3702 بَـر ستیزِ قولِ شاهِ مُجـتـبـی تا بـه قـلـعه صبر سوزِ هُش رُبا
بر ستیزِ یعنی بر عکسِ و بر علیه قولِ یعنی سخنانِ شاه بر گزیده. مجتبی یعنی بر گزیده و ممتاز. بر عکس سخنهای آن پدرِ ممتاز, آن عقل کل کشیده شدند و رفتند به قلعه ایکه صبر سوز است یعنی در برابر آن تصاویر مجلل دیگر صبر و تأمل نمیتوان کرد. صبر سوز یعنی نمیتوان صبر کرد و حتی صبر را هم میسوزاند. عاشق این تصویر های زیبا و هوس انگیز شدند, و عاشق شدن همان و گمراه شدن همان. آنها عاشق تصویر میشوند که زنده نیست. یعنی در این دنیا عاشق چیزهای مجازی میشوند, عاشق نقش و نگار که بدر و دیوار نقاشی شده میشوند. که ما از اول اسمشان را زرق و برق این دنیا گذاشتیم. حیف آن عشق که عاشق صرف این چیز های مجازی و غیر حقیقی بکند.
3703 آمدند از رَغمِ عقلِ پند توز در شبِ تاریک بر گشته ز روز
رغم یعنی بر خلافِ, عقل منظور عقل کل و پدرشان, پند توز، پند توز کسی هست که میشتابد و شتابان میرود بسوی حقیقت و پند میدهد که همه باید با شتاب بسوی حقیقت بروند. این کلمه توختن یعنی با شتاب سفارش کردن. در خیلی جاها خ تبدیل به ز میشود. یعنی پدرشان پند آنها داده بود که حتما باینجا نروید و حتماً دوری کنید. درست مثل کسی هستند که وارد یک شب تاریک ظلمانی شدند و رو بر گرداندند از روز روشن.
3704 اندر آن قلعه خوشِ ذات الصـور پنج در در بحر، و پنجی سوی بَر
در این قلعه ذات الصور ده تا در وجود داشت. پنج درش بسوی دریا باز میشد و پنج درش بطرف خشکی. بحر بمعنی دریاست و بر بمعنی خشکی. مولانا این پنج در بسوی دریا و پنج در بسوی خشکی را باین منظور آورده. همیشه معنویت و حقیقت را دریا تصور میکند و آن بد بختی و گمراهی را خشکی میگوید. پنج در بروی معنویت و بروی عالم معنی و بروی حقیقت دریاست. حتی در عالم عرفان, جلوه خدا را هم دریا می بیند. پنج درش بسوی خشکی, بیابان و گمراهی پُر از غولهای گمراه کننده و پر از خار و خاشاک است. حالا در اینجا یک حالت برزخ است. برزخ یعنی خط فاصل. حد فاصل بین حقیقت, معنویت و گمراه شدن. حد فاصل بین حقیقت و بیابان گمراه کننده. تا کدام در را برای ورود انتخاب کنید. مولانا میخواهد بگوید که این دنیا ده تا در دارد. پنج درش بطرف دریای حقیقت باز میشود و چرا آن پنج در را بروی خود می بندید و آن پنج دری که رو به بیابان بی آب و علف هست باز میکنید؟ از آنجا خیل میکنید که دارید به بهشت میروید؟ نه شما دارید بطرف بیابان دارید میروید.
3705 پنج از آن حس به سوی رنگ و بو پنج از آن چون حسِّ باطن راز جو
آن پنج دری که بسوی بیا بان باز میشود مثل پنج حسیست که ما داریم. ما حس بینائی داریم و حس چشائی داریم و حس شنوائی داریم حس لامسه داریم و حس بویائی داریم. خُب این پنج تا حس است. این حس ها کارشان کار مادیّت است دائم با مادیات سر و کار دارند. اما پنج تا حس باطن هم داریم که در درون ماست. این پنج حس، یکی از آنها حس مشترک است. حس مشترک آن حسی هست که هر پنج حس بیرونی ما را میتواند با هم بگیرد. مثلاً گوش ما فقط شنوائی را میگیرد و چشائی را که نمیتواند بگیرد, و زبان ما فقط چشائی را میگیرد ولی شنوائی را که نمیگیرد. حس مشترک که در درون ما هست که هر پنج حسی را که در بیرون داریم با هم میتواند یکجا بگیرد. اصلاً در آن واحد با هم میتواند بگیرد. این را حس مشترک میگویند. در روان شناسی امروزی به آن میگویند ادراک حسّی. این حس مثل حوضی میماند که پنج تا مجرای آب دارد. این پنج مجرا آن حسهای بیرونی ما هستند. و حس مشترک میتواند هر پنج تا را بگیرد. دوم قوه خیا ل است از قوه درون. سوم قوه واهمه و ترس است. چهارم قوه حافظه است و پنجم قوه متخیله هست یعنی قوه خیال کننده است. حالا این قوه متخیله خیلی مهم هست یعنی از اندیشه های مبهم و نا درست و پوچ گرفته تا اندیشه های عالی شعرا و نویسندگان و اندیشه وران و مخترعین و همه اینها از آن قوه متخیله دارد سر چشمه میگیرد. حالا خیال بد و یا خیال خوب. از درون است که به بیرون میآید. مولانا میخواهد بگوید آن پنج دری که مربوط به مادیات است و رو به بیابان باز میشود ول کن و برو بطرف آن پنج حس درون. این پنج در بدریا باز میشود. گوشت ممکن است که عوضی بشنود و چشمت یک چیزیکه مال تو نیست و خیلی هم ارزنده است می بیند ومیخواهی برداری. اما این پنج حس درونی دیگر این کارها را نمیکند برای اینکه این پنج تا با هم هستند و وقتیکه با هم جمع بشوند از اشتبا هایت جلو گیری میکنند چون در آنِ واحد آن پنج تا دارند با هم کار میکنند.
3706 زان هزاران صورت و نقش و نگار می شدند از سو بسو خوش بی قرار
این سه برادر، هرسه گیج و مات و مبهوت این همه نقش و نگار از در و دیوار و سقف و زمین، از اینطرف بآن طرف به این نقشهای زیبا نگاه میکردند و هی بهمدیگر نشان میدادند و پر از شوق و شعف از جزئیّات آنها برای هم تعریف میکردند. دلشان همه اینها را میخواست. برای اینکه آن را تربیت نکرده بودند که رند باشد. تربیتش کرده اند که اینها همه چیز زندگیست و اینها اصل زندگیست. در صورتیکه اینطور نیست و اینها مجاز زندگیست و اینها حقیقت زندگی نیست.
3707 زین قدح های صور، کم باش مست تا نگردی بت تراش و بت پرست
میگوید این چیزهائی که می بینی، این نقش و نگارهای زیبا, مثل جامهای بلورینِ پر نقش و نگار است و گوهر ها بآن ها چسبانده اند. میگوید از این جامها و قدح ها مست نشو. آن چیزیکه مست میکند جام نقش و نگار دار نیست. آن چیزیکه مست میکند شراب است. تو اشتباه کردی تو جام خال را بجای شراب تصور کردی و مجاز را بجای حقیقت گرفتی. شرابیکه تو لازم داری شراب حقیقت است. وقتی تو بسوی مجاز میروی تو برای خودت بت می تراشی و بت پرست میشوی. و همه این زرق و برقها برای تو میشوند بت. این اتو موبیل همسایه ات برایت یک بت میشود و حالا میخواهی آن را پرستش کنی و بدست بیاوری و در برابرش تعظیم کنی. تو بت پرست شدی.
3708 از قدح های صور بگذر مه ایست باده در جام است ، لیک از جام نیست
قدح های صور یعنی از این جامهائیکه نقش و نگار و صورتهای زیبا روی آنها کشیده شده از اینها بگذر یعنی از اینها صرف نظر کن و در مقابل آنها توقف مکن که جذبش بشوی و برو، آن چیزیکه در زندگی بدردت میخورد باده حقیقت است که در داخل جام است و از خود جام نیست. همه این چیزهای زیبا را که می بینی همه و همه آفریده آفریدگار هستند. آن گل زیبائی که میخواهی نگاه بکنی و ببوسی، نگاه بکن و ببوس. ولی این گل را که نگاه میکنی به رنگ و شکلش و به بویش توجه نداشته باش. آفریدکار این گل را در این گل ببین. این کیست که این گل باین زیبائی را درست کرده و این بوی و عطر دلنشین را بآن داده است. این ژنها را چه کسی آفریده است. اینها چگونه کار میکنند که همه گل برگهای این گل یک رنگ و یک شکل هستند. باید بلاخره بفهمیم که چه کسی و یا چه انرژی ئی دارد این دنیا را که اول بوجود آورده و دارد بخوبی اداره میکند آنوقت پی می بریم که همه اینها توسط کل انرژیهای حاکم بر این دنیای هستی ابدا و اداره میشوند. آنچه می بینیم ماده است و این ماده تبدیل به انرژی میشود. مثلاً وقتیکه دو دستت را بهم میزنی گرم میشوی و این ماده است که انرژی گرما را درست کرده. علم امروزی ثابت کرده است که انرژی تبدیل به ماده میشود و این دیگر شکی ندارد. حالا آفریگار کل این جهان هستی را کُل انرژیهای حاکم بر طبیعت بگیریم پس آنچه ما در طبیعت می بینیم از همه منابع انرژی بوجود آمده . از آن انرژی هست که بماده تبدیل شده و این صور مختلف را در این دنیا ایجاد کرده. پس تو چرا این گل را داری می بینی ولی آفریدگار آن را که در دل این گل هست نمی بینی.