تفسیر :
داستانی را که در دو قسمت قبل شروع کرده بودیم داستان فقیر روزی طلب بود که برای رسیدن روزی دعا میکرد. در دو قسمت گذشته بحث مفصلی در باره این قصه انجام پذیرفت و یاد آوری شد که هدف قصه نیست و هدفت پیامهائی است که در بطن قصه نهفته است. و در این دو قسمت تماماً صرف آن پند و اندرزها و راهنمائیها و درس زندگی دادن هائی بود که مولانا میگفت. در این دو قسمت که گذشت مقداری در مورد دعا صحبت شد برای اینکه محور اصلی این قصه این بود که این فقیر روزی طلب دعا میکرد. در این قسمت سعی بر این است که اطلاعات نا درستی را که در ذهن خوانندگان و شنوندگان مثنوی هست را پاک کرده و دانستنی های جدید و درست را جایگزین آنها بکنیم. مولانا در مثنوی وقتیکه سخن از دعا بمیان میآورد همیشه ذکری از گریه میکند. بطور معمول خواننده مثنوی اینگونه برداشت میکند که در موقع دعا کردن بایستی که گریه کرد. مطلبی که در اینجا هست این گریه ای که مولانا میگوید, گریه ای هست که ناشی از بد بختی و فلاکت و سیه روزی نیست. این گریه ناشی از جذب و شوق و حالی هست که به یک دعا کننده ممکن است که دست بدهد. اگر که دعا کننده یک مبدأ ای را باور داشته باشد و بخاطر همین هست که خطاب به مبدأ ای را که باور دارد چیزی را طلب میکند, بایستی یک پل ارتباطی بین آن شخص و مبدأ برقرار بشود تا دعا بکند. اگر که آن ارتباط نباشد پس دعا کردن مفهوم . معنیی ندارد و آن دعا کردن فقط ورد و تلفظ کلمات با زبان است در حالیکه دعا کردن لزومی ندارد که با زبان باشد و دعا کردن یک مطلبیست و یا مقوله ایست درونی که یک کسی که باور مند هست با تمام وجودش ارتباط میگیرد. وقتیکه ارتباط گرفت بر اثر آن جذبه و این شور و حالیکه در او پیدا میشود, خواه نا خواه اشک از چشمش سرازیر میشود بدون اینکه خودش متوجه بشود که دارد گریه میکند. این یک نشانه است که یک ارتباطی بر قرار شد. پس این که تصور کرده اند که باید گریه کرد تا ارتباط قرار بشود, درست بر عکس است, باید ارتباط برقرار بشود تا گریه خود بخود بیاید بگونه ایکه این شخص دعا کننده اصلاً گریه خودش را متوجه نشود. این در حال بی خویشتنی و خود را در میانه ندیدن و کاملاً در آن حالت عارفانه فنا بدعا کننده دست میدهد. بدینطریق متوجه میشوید که بسیاری از دعا کننده ها هستند که دعا میکنند ولی دعای آنها دعا نیست برای اینکه آن ارتباط برایشان بر قرار نیست برای اینکه آن جذبه و شور وحال که باید قبل از دعا کردن به دعا کننده دست بدهد,دست نداده. مولانا که خودش سرشار از شور و حال و هیجان است هرگز خواننده و یا مرید خودش را تشویق نمیکند به گریه کردن. بنا بر این, این گریه ای نیست که ملالت بار باشد. مولانائی که هرگز این حالت ملال باری را نداشته کسی را تشویق به گریه ملالت بار نمیکند. پس اگر اسمی از گریه در ضمن دعا میآورد, پیامش اینست که ای دعا کننده وقتی دعای تو ناب است و اصالت دارد و خالص است که بدون اینکه متوجه باشی و خودت را بشناسی, اشکت سرازیر بشود و آن جذبه و شور و حال در تو پیدا شود. این نشانه پیوند آن مبدأایست که یک باورمند باور دارد. پس یاد آوری میکنم که تصور نکنید که برای قبول شدن دعا باید گریه کرد تا دعا قبول شود، اصلاً چنین چیزی نیست.
در دو قسمت گذشته قصه از این قرار بود که این فقیر روزی طلب دعا میکرد و از خدا میخواست که روزی را باو برساند ولی بعضی وقتها نا امید میشد. بعد متوجه میشد که نا امیدی درست نیست و باید امیدوار بود و گفته شد این حالتیکه باو دست میداد, دو حالت متضاد است که اساس قانون طبیعت بنیان گذاشته شده بر اساس این دو تا متضاد است و بقول مولانا مثل دو بال است که با این دو بال پرواز میکند. وقتیکه این فقیر امیدوار میشد حالت فراز باو دست میداد و وقتی نا امید میشد حالت فرود باو دست میداد و این دو حالت فراز و فرود ها مثل دو بالی هست که با آن پرواز میکند. آن دو بال خوف و رجاست. خوف یعنی ترس و رجا یعنی امیدواری. ترس از اینکه دعا پذیرفته نشود و رجا از اینکه دعا پذیرفته بشود. مولانا ما را نصیحت کرد که همه چیز زندگی و در مسیر آن این فراز و فرود ها هست و اگر در حالت فرود هستید نا امید نشوید چون همیشه در فرود باقی نمی مانید و اگر هم در حالت فراز هستید مغرور نشوید برای اینکه تا مغرور بشوید حالت فرود بشما دست میدهد. این تعادل و توازن همیشه باید در طبیعت برقرار باشد.
بعداً این فقیر با آفریدگارش ارتباط برقرار کرد و یک حالتی باو دست داد که آن را در عرفان حالت واقعه میگویند و حالت واقعه یعنی بدون اینکه خواب باشد و خواب ببیند میرود در حالت رؤیا. ممکن است برای هر کسی این حالت واقعه دست داده باشد که مدتها به یک جائی خیره بشود و یک چیزهائی در نطرش بیاید، مثل اینکه دارد خواب می بیند. این حالت را، در بیداری خواب دیدن می نامند. این فقیر هم ندائی به گوش دلش رسید که برو در دکان صحّافی و در بین کاغذ پاره هائی که در آنجا هست بگرد و تیکه کاغذی را که با این مشخصات باشد پیدا کن, آنرا بردار بیرون بیاور و روی آن را بخوان. او هم میرود به دکان صحافی و آن کاغذ را پیدا میکند و بیرون میآورد و روی آن را میخواند و می بیند که این تکه کاغز گنج نامه است و نشانی گنج هم را نوشته است. اصولاً این در طبیعت هرکس هست که وقتیکه آرزوهای بسیار نابِ عمیقی دارد، وقتیکه در حالت رؤیا میرود تصور میکند و می پندارد که باین آرزویش دارد میرسد و آن باو امیدواری هم میدهد. البته فراموش نمیکنید وتصور نمیکنید که اینها همه سمبولیک است و قصه است و چرا بشر افسانه و قصه را ساخته و فلسفه پیدایش این افسانه ها و قصه ها چیست در دنیا فلسفه اش اینست که بشر چون به آرزوهای خودش دیر میرسد و یا اصلاً نمیرسد افسانه میسازد و آرزوی خودش را در آن افسانه برآورده شده میداند. این قصه هائیکه مولانا میآورد از خودش نیست و از جاهای دیگر میآورد و آنها را پرورشش میدهد و در لابلای آنها پیامهای خودش را بخوانندگانش میدهد و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.
1939 اندر آن رُقعه نـبـشته بود این که برون شـهـر گنجی دان دفـیـن
رقعه یعنی یک تیکه کاغذ کوچک. نبشته همان نوشتن است, مثلاً از شمس تبریزی پرسیدند که تو چرا افکار خودت را نمی نویسی؟ جواب میدهد که من تبشتن را دوست ندارم. روی آن تیکه کاغز نوشته بود که برو بیرون شهر و در آنجا گنجی مدفون شده.
1940 آن فلان قـُبّـه، که دروی مشهد است پشتِ او در شهرو، در، در فَد فَد است
قبّه یعنی گنبد. وقتی به بیرون شهر رسیدی آنجا یک گنبدی می بینی که در زیر این گنبد آرامگاه یک شخص مقدسیست که در همین جا شهید شده است. مشهد یعنی شهید شده. حالا این آرامگاه یک خصوصیّاتی دارد. پشت این آرامگاه بطرف شهر است. ولی در fعنی درِ آرامگاه, بطرف بیابان است. فَد فَد یعنی بیابان بی آب و علف.
1941 پشت با وی کن تو، رو در قبله آر وانگهـان در قوس، تیری در گذار
پشت با وی کن, وی ضمیر است یا جانشین شخص میشود و یا جانشین چیز میشود و اینجا جانشین چیز میشود و چیز همان آرامگاه است. میگوید پشتت را به آن آرامگاه کن و بطرف قبله بایست. در این که پشت به قبله کن، پیامی وجود دارد. خیلی از مردم این تصور را دارند که مرادی را که دارند و یا ارزویی که دارند میروند در این آرامگاه ها و از کسیکه در آنجا دفن شده مراد خودشان را میخواهند بگیرند. مولانا با این چیزها مخالف است و میگوید این شخص زیر گنبد هرچه که محترم است باشد ولی آفریده خداست. وقتیکه آفریده خدا باشد چرا بروی بدنبال آفریده خدا تو پشتت را به طرف قُبّه بکن, نه اینکه برو بداخل قُبّه و تقاضای حاجت کن. بعد میگوید رو به قبله کن یعنی تمام توجه خودرا معطوف کن بطرف قبله ای که قبول داری. این یک تضاد است, پشت به آرامگاه و رو بطرف قبله. یعنی این آرامگاه برای تو کاری نمیتواند بکند. قبله کجاست؟ قبله در کعبه هست در شهر مکه و آنجا خانه خداست. مگر خدا خانه دارد که آنجا خانه خدا باشد. تمام اینها سمبولیک است.
بایزید بسطامی میگوید که من پیاده میرفتم که به کعبه برسم برای حج در بین راه به یگ پیری برخورد کردم بسیار نورانی و روحانی, جلب توجه ام کرد رفتم جلو دیدم کور است. بمن گفت تو کی هستی که نزد من آمدی؟ گفتم من بایزید هستم. گفت کجا میروی؟ گفتم برای کعبه میروم. گفت بایزید، این را از من بپذیر. همان خدائی که تو بطرف خانه اش میروی, از روزیکه آن خانه ساخته شده تا بحال حتی یک مرتبه هم وارد آن خانه نشده. در حالیکه آن خدائی که تو بطرفش میروی یک لحظه از دل من خارج نشده. آن کعبه ایکه بطرفش میروی دل من است و خانه خدا دل من است. منظورم اینست که وقتیکه میگوید رو بکعبه آر نه آن چهار دیواری که از آجر و خشت و گل ساخته شده آن کاری ازش ساخته نیست, یعنی تمام توجه ات را متمرکز کن به طرف آن آفریدگاریکه باو ایمان و باور داری. در مصراع دوم میگوید: وآن گهان در قوس تیری در گذار. قوس اینجا یعنی در کمان. این مصراع دوم بسیار اهمیت دارد و ما در قسمتهای بعدی با این مصراع کار خواهیم داشت.
1942 چون فکـنـده شد تـیـرت ای سُـعـاد بر کَن آن موضع که تیرش اوفتاد
وقتیکه تیرت فکنده شد, ای سعادتمند. بر کن یعنی حفر کن هرجا که تیرت ائفتاد.
1943 پس کمان سخت آورد آن فـتی تـیـر پـرّانیـد در صـحن فضا
کمان سخت یعنی کمان خیلی قوی و محکم. فتی یعنی جوان و جوانمرد. اشاره بهمین فقیریست که روزی طلب بود. تیر پرانید در صحن فضا. صحن یعنی گستره صحنه آسمان.
1944 زو تـبـر آورد و بیل ، او شادِ شاد کند آن موضع که تـیـرش اوفـتـاد
در بسیاری از جاها مولانا زود را زو میگوید همان طور که در سابق هم میگفتند. این فقیر فوری رفت و بیل آورد و تبر آورد و آنجائیکه تیرش افتاده بود را کند.
1945 کُـنـد شد هم او و هم بیل و تبر خود ندید از گنجِ پنهانی اثر
آنقدر کند تا اینکه بیل و تبرش کند شد و خودش هم کند شد. کند شد یعنی خسته شد. در مصراع دوم میگوید بیلش و تبرش و خودش کند شدند ولی اثر و نشانی از آن گنج پیدا نشد.
1946 هم چنین هر روز تیر انداختی لـیک جای گـنـج را نشـناخـتـی
ی انداختی و ی نشناختی هر دوی آنها استمرار را میرساند. بنا بر این هر روز به آن محل میرفت و مرتباً تیر اندازی میکرد ولی با تأسف نتوانست محل گنج را پیدا کند.
1947 چون که این را پیشه کرد او بر دوام فُجـفُجـی در شهـر افتاد و عوام
این پیشه یعنی این شغلی که این فقیر برای خودش درست کرده بود که هر روز میرفت در آنجا و تیر اندازی میکرد و دنبال گنج میگشت. فجفج یعنی در گوشی حرف زدن. مردم شهر که از آنجا عبور میکردند میدیدند که یک شخصی هر روز باینجا میآید و تیر میاندازد و محل فرود تیر را کند و کاو میکند، چرا این کار را میکند؟ لابد چیزی در آنجا در زمین هست. شروع کردند با هم در گوشی صحبت کردن و بهم دیگر میگفتند که بیخودی این کار را نمیکند. عوام یعنی آدمهای نادان که در هر جامعه وجود دارند. این عوام هستند که فضول هستند و بکار دیگران کار دارند. وگرنه اگر یک آدم دانایِ فاضلِ باکمالی بود با این فقیرو کارش کاری نداشت. ولی آن کسیکه یک چیزی به او مربوط نیست و میخواهد بداند، این کلمه فضول از فضل است و فضل یعنی بیشتری, هی میخواهد بیشتر و بیشتر راجع به کس دیگر بداند, در صورتیکه باو مربوط نیست, این را میگویند فضولی. این فضولیهاست که ممکن است باعث گرفتاری برای یک عده ای بشود.
1948 پس خبر کردند سلطان را از این آن گروهی که بُدند اندر کمین
گروهی که بودند اندر کمین، آنها چه کسانی بودند؟ مردمان عادی جامعه که فضول هم بودند. اندر کمین بودن یعنی خودشان را مخفی میکردند و منتظر بودند که گناهی از طرف سر بزند و آنها با آب و تاب خبرکارهای آن شخص را همه جا پخش کنند. بلاخره بگوش شاه رسانیدند که این فقیر مثل اینکه بدنبال گنجی هست. وگرنه این کار را نمیکرد. سابق بر این مرسوم بود که اگر گنجی پیدا میشد متعلق به شاه می بود و کسی حق نداشت که دست بردی بآن بزند. رفتند و به شاه خبر دادند.
1949 عرضه کردند آن سخن را زیر دست که فلانی گنج نامه یافته است
عرضه کردند یعنی باطلاع شاه رسانیدند و یا به شاه گزارش دادند. زیر دست یعنی مخفیانه. که این آدم گنج نامه پیدا کرده است.
1950 چون شنید این شخص، کین با شه رسید جز که تسلیم و رضا چاره ندید
این شخص همین فقیر است. کین یعنی که این. چون این فقیر شنید که این خبر به شاه رسیده است. با خود گفت من بجز اینکه با رضایت تسلیم به شاه باشم چاره ای ندارم و بهتر است که خودم به شاه بگویم قبل از اینکه شاه بدنبالم بفرستد و مرا شکنجه هم بدهد و بالخره من باید راستش را بگویم.
1951 پیش از آنکِ اشکنجه بیند زان قـُباد رُقعه را آن شخص پیش او نـهـاد
کاشکنجه یعنی که شکنجه. قُباد منظور مولانا هیچ پادشاه خاصی نیست و او به خیلی از پادشاهان میگوید قباد. میگوید پیش از اینکه از طرف آن پادشاه قوی شکنجه ببیند, آن تیکه کاغذی که در روی آن اطلاعات گنج بود به پادشاه تسلیم کرد.
1952 گـفت تـا این رُقـعـه را یا بـیـده ام گنج نَه و ، رنجِ بی حـــد دیده ام
گفت تا این تیکه کاغذ را پیدا کرده ام, رنج و سختی فراوان دیدم ولی گنجی هم ندیدم.
1953 خود نشد یک حـبـه از گـنج آشـکار لیک پیچیدم بسی من همچو مـار
حبه یعنی یک دانه, جمع آن میشود حبوب. منظور این فقیر از دانه یک سکه طلاست. یکی از این سکه ها از این گنج برای من آشکار نشد ولی من در تب و تاب افتادم و مثل مار بهم پیچیدم.
1954 مـدّتِ مـاهـی چنینم تـلـخ کـام که زیان و سود این بر من حرام
مدت ماهی یعنی یک ماه است که من گرفتار این کار هستم و نا کام و تلخ کام هستم. تلخ کام یعنی پریشان. اینقدر نا راحت شده ام که من دیگر رقبتی به این گنج ندارم و اصلاً سود و زیانش باشد برای شما و من دیگر حاضر نیستم که بروم و کند و کاو بکنم برای گنج.
1955 بـو که بَختت بر کَند زین کان غِـطا ای شَه پیروز جـنـگ و دِز گُـشـا
بو که یعنی شاید یا باشد که, بر کند زین کان یعنی پرده و حجاب را از این معدن بر دارد. غِطا یعنی پرده و حجاب. شاید بخت تو باشد ای شاه و بختت یاری بکند که حجاب از روی این گنج برداری. ای پادشاهی که در تمام جنگها فاتح هستی و در دژ ها را میگشائی. دز همان دژ است بمعنی قلعه.
1956 مدت شش ماه و افزون، پادشاه تیر میانداخت و بر مـیـکَـنـد چـاه
پادشاه هم مشغول پیدا کردن گنج شد و بمدت شش ماه گودال میکند و چاه میکند که گنج را پیدا کند. مرتب تیر پرتاب میکرد و در همان جا چاه میکند.
1957 هر کـجا سَخته کَمانی بود چُسـت تیر داد انداخت و هر سو گنج جُست
سخته کمان یعنی تیر انداز بسیار ماهر یعنی این زه کمان را میتواند بسختی بکشد و تیر را دور تر پرتاب کند. شاه دستور داد که تمام کشور را جستجو کنند و هرکس بهتر از دیگران میتواند زه کمان را سخت تر بکشد و چابک و زرنگ باشد آوردند. تیر داد یعنی چی تیر داد در اینجا هیچ ارتباطی با تیری که در اینجا میاندازند ندارد. سابق بر این وقتیکه پادشاه به یک کسی لطفی پیدا میکرد و میخواست عزت و احترامی برای او قائل شود یک مجوزی باو میداد که آن شخص با این مجوز هرجائی در کشور امپراتوری میخواست برود، دروازه بانان شهر ها از و هیچگونه سؤالی و باز خواستی نمیکردند در حالی که یک شخص معمولی وقتی میخواست وارد یک شهری بشود دروازه بانان شهر از او بازجوئی های مختلف میکردند ولی کسیکه از دست شاه جواز گرفته بود دروازه بانان بدون هیچ سژالی اجازه ورود با او میدادند. در اینجا شاه یکی از تیرهائی که در ترکش خودش داشت و با تیر های دیگر فرق داشت و بسیار زیبا بود و شاه روی آنها مهر و امضا کرده بود به آن شخص میداد و این شخص هرکجای امپراطوری میخواست آزادانه میرفت. ولی بعدا این تغیر پیدا کرد و تیر داد یعنی اجازه داد. در این داستان ما شاه باو اجازه داد که هرگونه میخواهی تیر بیانداز.
1958 غیرِ تشویش و غــم و طامات نـی همچو عـنقـا، نام فاش و ذات نَی
حالا این تیر اندازان که فرمان شاه را داشتند که این کار را بکنند آمدند و شروع کردند و جز تشویش یعنی پریشانی حال, غم, اندوه و طامات یعنی بیهوده کاری هیچ چیز دیگر دستگیرشان نشد. این گنج مثل عنقا و عنقا عربی سیمرغ است. سیمرغ در افسانه ها آمده همه میدانند که هیچ کس باو دسترسی نداشت چون در همین افسانه ها هست که یک کوهی که بلند ترین کوه جهان است و سیمرغ در قله این کوه زندگی میکند و هیچ کس را باو دسترسی نیست. ولی این کدام کوه است که بلند ترین قله را دار؟ کجا هست؟ این سیمرغ کیست؟ اسم سیمرغ را همه میدانند ولی جای سیمرغ را هیچکس نمیداند. پس بنابر این میشود همچو عنقا نام فاش و ذات نَی یعنی اسم عنقا را همه میدانند ولی وجودش را هیچ کس نمیداند. یعنی هیچ کس نرفته که این سیمرغ را پیدا کند. حالا در عرفان که میآید این عنقا یا سیمرغ را اشاره میکنند به خداوند که دسترسی باو نیست. اسمش پیداست ولی ذاتش پیدا نیست. در عرفان میگوید که عنقا موجود الاسم است و معدوم الجسم است. مولانا میگوید این گنج هم چنین حالتی پیدا کرد.
1959 چونکه تعویق آمد اندرعرض وطول شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
1960 دشت ها را گَز گَز آن شه چاه کند رُقعه را از خـشـم پیشِ او فـکـنـد
در بیت اول میگوید چونکه پیدا کردن این گنج به تعویق افتاد، شاه از آن گنج خسته و ملول و دل سیر شد.چون شاه دشتها را متر به متر گفته بود که چاه بکنند و گنجی هم بدست نیامده بود، آن فقیر را احظار کرد ورقعه یا تیکه کاغذ که مشخصات کنج در آن نوشته شده بود با عصبانیت به جلوی فقیر پرتاب کرد.
1961 گفت: گیر این رقعه کِش آثار نیست تو بدین اولی تری کِت کار نیست
کِش یعنی که آن را و کِت در مصراع دوم یعنی که تورا. شاه گفت این رقعه را بگیر که هیچ اثری و نشانی از آن نیست و تو را که کار نیست بدین رقعه اولی تر هستی.
1962 نیست این کـار کسی کِش هست کار که بسوزد گل، بگردد گِرد خــار
شاه ادامه داد و گفت این کار کسی نیست که کار خودش را دارد. یک دیوانه میخواهد که گُل را بسوزاند و بجای آن خار را پرورش بدهد. بگردد گِردِ خار یعنی قربان صدقه خار برود.
1963 نادر افـتـد اهلِ این مـاخـولـیـا منتظر که رویَـد از آهن گیاه
نادر افتد یعنی کمتر اتفاق میافتد این دیوانگی. مالیخولیا یعنی دیوانگی و یک کلمه یونانی است یعنی یک نوع بیماری دیوانگیست که همیشه خیال پروری میکند. اگر کسی هم گرفتار خیال پروری شده باشد, کمتر اتفاق میافتد که انتظار داشته باشد که از آهن گیاه و گل سبز شود. او حتی این خیال پروری هم حتی نمیکند.
1964 سخت جانی بایداین فن را چو تو تو که داری جانِ سخت این را بجو
سخت جان یعنی مقاوم, پی گیر و سمِج. باو گفت که یک آدم سمجی مثل تو لازم است که این کار تیر انداختن و زمین کندن را بر عهده بگیرد لذا این قرعه ات را بگیر و برو و تو این گنج را جستجو کن.
1965 گر نـیابی، نَبوَدَت هرگــز مـلال ور بیابی، آن به تـو کـردم حلال
حالا برو و این کار را بکن، اگر پیدا نکردی تو را ملالی نیست برای اینکه حالا چیزی نداری و آنوقت هم چیزی نخواهی داشت. و اگر پیدا کردی حلالت باشد یعنی دیگر نباید پیش من بیائی و چیزی بمن بدهی و همه آن گنج باشد برای خودت. این داستان ادامه دارد. ببینید که بالخره آن کسیکه پیغام آور بود و در دل این شخص ندا داد که برو وآن تیکه کاغذ را پیدا کن که راه بگنج رسیدن را بتو نشان خواهد داد و اینها ! آیا همه اینها بیهوده بود؟ در ادامه داستان خواهید دید که هیچ کدام آنها بیهوده نبود که در جلسات آینده خواهید دید.