تفسیر :
سخن مولانا در این قسمت حول محور مرگ وجود دارد یکی مرگ اجباری هست که بسراغ هرکس میآید. یکی هم مرگ اختیاری. مرگ اختیاری را شخص خودش باید انجام بدهد یعنی باید اسمش را مرگ تبدیلی گذاشت، یعنی وضع خودش را بسنجد و از آنچه که هست بتدریج تبدیل کند به وضع بهتر. این گونه مرگ را که بآن مرگ ارادی هم مینامند باراده خود شخص است. این باعث از بین رفتن منیّت و چیره شدن و غالب شدن بر خواهشهای هوای دل و بزنجیر کشیدن این آرزوهای زشتِ شیطانیست. کسیکه موفق بشود که این کار را انجام بدهد, بعد از این مرگ تبدیلی، یک تولد دوم پیدا میکند. این تولد دوم هست همراه با یک انسانی با شأن بالاتر یعنی انسانی که تبدیل شده به یک انسان ارزشمندی که ارزشش از آنچه که بوده, بالاتر است. این نمیشود مگر اینکه، محو شدن در برابر جهان هستی, همانگونه که سایه در آفتاب محو میشود و همان گونه که نور شمع در برابر خورشید محو میشود. اگر شخصی در برابر حقیقت جهان هستی بتواند که خودش را اصلاً در میان نبیند, آنوقت هست که کلمه محو یا فنا میشود در باره اش بکار بُرد. این فنا اشتباه انگیز است. وقتیکه گفته میشود فنا, بسیاری از مردم فکر میکنند که یعنی از بین رفتن و یا مردن است. زندگی را از دست دادن و نبودن. در صورتیکه کاملاً بر عکس این است. این فنا یعنی این بقا , باقی ماندن, این فنا مردن نیست که شخص زیر خاک برود بلکه زندگی واقعی پیدا کردن است. این چنین تبدیل را میگویند مرگ اختیاری.
عاشقان را هر زمانی مردنی ست مردن عشّاق خود یک نوع نیست
آن کسیکه عاشق حق هست, هر لحظه دارد میمیرد و زنده میشود. یک نوعش مردنِ زیر خاک رفتن است. ولی نوع دیگرش زندگی بر تر پیدا کردن است.
ای خُنُک آنرا که پیش از مرگ مُرد بمیرد قبل از آنکه میرانده شود
ای خُنُک یعنی خوش بحال کسیکه پیش از آنکه مرگ اجباری بیاید, از خودش بمیرد یعنی از منیّتش بمیرد. از تکبر و خودخواهیش و از خود پسندیش بمیرد. اینست که میگوید: بمیرد قبل از آنکه میرانده شود. میرانده شود یعنی اجباراً بمیرید. این کاری را که مولانا میگوید کار آسانی نیست برای اشخاصیکه یک عمر عادت کرده که تکبر و منیت داشته باشد و یک عمر عادت کرده باشد که از حرف دیگران باو بر بخورد و آن مَنَش گله مند بشود که چرا فلانی با من اینطور حرف زد. تا اینطور بشود معلوم میشو که این من او هنوز هست و تا من باشد، او آن مرگ تبدیلی را ندارد. اولین گام در مرگ تبدیلی بدور انداختن این من است. باشیم بدون اینکه منِ من باشیم.
جوئی دیدی خوبه اندر جوئی آب را از جوی کی باشد گری
میگوید فکر کنید که یک کوزه آب دارید حالا میرسید به یک جوی آب. جوی آب را که می بینید آب کوزه تا ن را بریزید توی جوب آب و آن را ول کنید. آب این کوزه، آب چندان مطبوئی نیست. آن آب جوی مطلوب و دلپذیر است. این کوزه, کوزه وجود شماست و آبی که در آن هست از زشتی ها میگندد چون وقتی در کوزه راکت ماند می گندد. پس آن را در جوی رها کنید. این جوی چگونه است؟ این جوی، جوی معرفت و معنویت است. وقتیکه جوی معنویت و یا معرفت را می بینید کوزه خودتان را در آن جوی خالی کنید و این منیّت خودتان را بریزید در آن جوی.
آب کوزه چون در آب جوی شود محوگردد دروی و او جوی شود
یعنی این آب کوزه که امکانا هم گندیده شده دیگر نیست و آب جوی آن را برده و آب جوی شده است. باید سعی کرد که کوزه وجودمان را خالی کنیم در جوی معرفت تا وجود خود را جوی معرفت بنمائیم.
وصف او فانی شد و ذاتش بقا زین سپس نه کم شود نه بد لقا
وقتی کوزه را در جوی خالی کردید دیگر در کوزه آبی نیست و لی ذات آن آب از بین نرفت و باقی مانده. خیال میکنید اگر که کوزه را در جوب خالی کنید این فانی شدن است, نه مولانا میگوید این باقی شدن است. وقتی که در جوب ریخته شود این آب کم شدن ندارد. این آب خوش بو نیست و متعفن است در کوزه ولی وقتی بجوب ریخته شد نه کم میشود و نه بد لقا. امید است با این توضیح خوانندگان عزیز متوجه شده باشند که آب کوزه را در جوی ریختن یعنی مرگ اختیاری. این مرگ اختیاری یک حقیقتی است در لباس مرگ. یا ظاهرا مرگ است ولی واقعاً زندگیست و حیات اصلیست. مولانا میگوید:
از بهاران کی شود سر سبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ
از حالت سنگ بودن بیرون بیا و خاک شو. بمحض اینکه خواسته باشید بگوئید که من دیگر هر کس هر حرفی بزند بدم نمی آید و بمن بر نمی خورد و از هیچ کس قهر نمیکنم و از هیچ کس توقع ندارم، آنوقت شما از سنگ به خاک تبدیل شده اید و آنوقت بهار معنویت میآید و شما را سر سبز میکند.
سالها تو سنگ بودی دلخراش آزمون را یک زمانی خاک باش
ای کسیکه سالهاست سنگ بودی و دلخراش، بیا و یک لحظه که شده برای امتحان خاک باش. آنوقت خواهی دید که نه تنها بد تر نمیشود بلکه خیلی هم بهتر میشود. از آن حالت تهجر و سنگ بودن بیرون باید آمد و وقتی بیرون آمدی خودت را در معرض تبدیل خواهی یافت آنوقت میتوانید مرگ تبدیلی پیدا کنی. ولی وقتیکه مثل سنگ خودتان را ثابت نگه میدارید، تبدیلی رخ نمیدهد و استهاله ای بوجود نمی آید و از حالتی به حالت دیگری نمیرود.حالا به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم.
643 اعجـمی تـُرکی سَـحَـر آگـاه شـد وز خُـمـار خَـمر مُطرب خواه شد
عرب بکسی میگوید عجم که بجز زبان خودش زبان دیگری را نمی داند و اگر خواسته باشد بزبان دیگری صحبت کند نمیتواند و لکنت پیدا میکند. برای خاطر اینست که وقتی عربها بایران تاختند و اجداد ما را مجبور کردند که عربی صحبت کنند و اگر کسی بفارسی صحبت میکرد زبانش را می بریدند، این ایرانیها نمیتوانستند عربی را درست تلفض کنند و فوقالعاده برای آنها سخت بود و آنچه را هم میگفتند با لکنت زبان و لهجه بعضی اوقات غیر قابل فهم عربها همراه بود ولذا عربها به ایرانیها میگفتند عجم. یک امیر تُرکی بود که فقط زبان ترکی خودش را میدانست. البته اینها هم سمبولیک است. آگاه شد یعنی از مستی بیرون آمد. این امیر تُرک شب شراب خورده بود و سخت مست بود و نزدیک صبح که شد از مستی بیرون آمد و هوشیار شد ولی حالت خمار زدگی داشت یعنی حالت سر درد و گیجی که بعد از خوردن شراب بانسان دست میدهد. برای اینکه او از این حالت بیرون بیاید دستور داد که یک مطربی بیاید و بنوازد.
703 مطرب آغا زید پیش تُرکِ مست در حِجابِ نـغـمه اسرار الست
مطرب در جلو آن امیر شراب خورده و نیمه مست شروع کرد در پرده آواز نغمه اسرار آفرینش را سرودن. اسرار الست یعنی اسرار آفرینش. این مطرب نمیدانست که این امیر ترک زبان او را نمیفهمد.
704 من ندانم که تـو ماهی یا وَثَـن من ندانم تا چه می خواهی زمن
وثن یعنی بت و ثنم. این مطرب میخواند که ای امیرمن نمیدانم که تو امیر ما هستی و یا بت ما هستی. من نمیدانم که تو از من چه میخواهی.
705 می نـدانم که چه خد مت آرَمَت تن زنم یا در عـبارت آرَمَت
چه خدمت آرَمَت یعنی چه خدمتی در حق تو بجا بیاورم. تن زدن یعنی خود داری کردن. این یک اصطلاح است و اگر کسی حرفی دارد ولی سکوت کرده است میگویند او دارد تن میزند. در مصراع دوم میگوید من نمیدانم که سکوت کنم و یا اینکه در جمله هایم حرفم را بگویم. یعنی فضایل تو را بر زبان بیاورم و یا خوبی های تو را بزبان بیاورم و یا حرفی نزنم.
706 این عجب که نیستی از من جــدا می ندانم مـن کجا ام ، تو کجا
این حرفهائی که مطرب دارد میزند، اینها راز و نیازیست که دارد با خدا میکند. یعنی امیر خیال میکند که این مطرب دارد با او صبت میکند. این حرف مطرب نیست. این مولاناست که در این داستان این حرفها را بر زبان مطرب میگذارد. میگوید تعجب میکنم ای مبدأ آفرینش، تو از من جدا نیستی ولی نمیدانم من کجا و تو کجا. یا که من کی هستم و تو کی هستی ولی قبول دارم که از من جدا نیستی. او دیگر با امیر صحبتی ندارد و دارد با خدای خودش صحبت میکند.
707 می ندانم که مـرا چون میکشی گاه در بر، گاه در خون میکَـشی
چون یعنی چگونه, میکشی یعنی متوجه خودت میکنی. مطرب میگوید من نمیدانم که چگونه تو مرا بخودت جذب میکنی. بر یعنی آغوش. ادامه میدهد و میگوید: ای مبدأی که تو از من جدا نیستی و منهم از تو جدا نیستم, تو گاهی مرا به آغوش خودت میکشی و اینقدر نوازشم میکنی و گاهی هم مرا در خون میکشی. قبلااً گفته شده بود که خداوند قرار شد دو صفت را در میان صفات خودش داشته باشد, یکی صفات قهر و دیگری صفات لطف. با خدای
خودش این حرفها را میزند. مصلم است که آن امیر ترک نمیفهمد که این مطرب چه میگوید. ولی مولانا میداند که او چه میگوید چون این حرفها، حرفهای خود مولاناست.
708 همچـنـیـن لب در نـدانم باز کرد می نـدانـم می نـدانـم ساز کرد
ساز کرد یعنی ادامه داد. این مطرب حرفش این بود که من نمیدانم. چرا اینطور است من نمیدانم. مرتب این نمیدانم نمیدانم را تکرار میکرد. بقول مولانا ادامه دادن را میگوید که ساز کرد و میگوید مطرب کارش ساز زدن است و در ارتباط با سازش ندارد.
709 چون زحد شد می ندانم از شگفت تُرک ما را زین حَراره دل گرفت
اینجا چون یعنی وقتیکه. این می ندانم, می ندانم این مطرب حوصله امیر را بسر بُرد و او را کلافه کرد. او تعجب کرد که این چرا مرتب میگوید من نمیدانم, من نمیدانم؟ حراره در عربی یعنی یک کلمه تکراری که مرتب تکرار شود و آدم را کلافه کند. این امیر تُرک از این حراره نمیدانم, نمیدانم دل گیر و عصبانی شد.
710 بر جهید آن تُرک و دبوّسی کشید تا عـَلـَیـها بر سر مـطرب رسیـد
امیر تازه بهوش آمده بود و دراز کشیده بود و یک مرتبه از جای خودش پرید و یک گرزی برداشت. دبوس یعنی گرز. امیر گرزی برداشت و تا بالای سر این مطرب رسید و رفت بکوبد توی مغز این مطرب که چرا اینقدر کلمات را تکرار میکند.
711 گُرز را گرفت سرهـنگی بـدست گفت نه، مُطرب کُشی این دم بد است
یک سرهنگی که در حضور امیر بود آمد جلو وگرز را از دست امیر گرفت و گفت ای امیر این کار را مکن. این دم یعنی حالا وقتش نیست و در این لحظه مطرب کُشی کار خوبی نیست. مطرب آورده ایم که ما را خوشحال بکند و باید اجازه بدهید این مطرب حرفش را بزند بلکه از حرفهایش خوشحال بشویم.
712 گفت: این تکرار بی حد و مَرَش کوفـت طبعم را بکوبم من سرَش
امیر تُرک به آن سرهنگ گفت که این تکرار بی حد و مَر او مرا کلافه کرده است. مَر یعنی شماره و بی حد و مَرش یعنی این تکرار بی حد و بی شماره اش. کوفت طبعم یعنی حال من را بهم زد و سرم را بُرد و منهم میخواهم این گرز را بر سرش بکوبم.
714 آن بگو ای گیج! که مـیـدانـیـش می نـدانـم می نـدانـم در مَکَش
بر میگردد به این مطرب و میگوید ای گیج خدا چی است که میگوئی همه اش نمیدانم, نمی دانم. در مصراع دوم میگوید می ندانم می ندانم در مکش
715 من بـپـرسم کـز کجائی هی مُری تو بگوئی نه زبلخ و نه زهِری
716 نه ز بغداد و نه موصِل، نه طراز در کَشی در نیّ و نَی راهِ دراز
مُری یعنی آدم ریاکار, ای ریاکار من دارم یک چیزی از تو می پرسم و تو چیز دیگری جواب میدهی. من میگویم تو اهل کجا هستی؟ تو میگوئی نه از بلخ هستم و نه از ِهرات و نه از بغداد و نه از موصل و نه از طراز. موصل را قبلاً هم داشتیم شهری بود بسیار آباد در شمال عراق است و حالا هم هست ولی بآن آبادی نیست و در کنار غربی رود دجله است در آن زمان مرکز تجارت بود. طراز مال ترکستان شرقی است و معروف است به زیبا رویان. این حرفی که داری میزنی و می ندانم می ندانم میگوئی مثل این است که من از تو بپرسم تو اهل کجائی؟ تو میگوئی نه از بغداد هستم و نه از موصل هستم, نه از ترکستان شرقی هستم و نه از طراز و هی ادامه میدهی و ادامه میدهی در هی نی و نی گفتن یعنی در راه دراز یعنی سخنت را بدرازا میکشی.
718 یا بپرسیدم، چه خوردی نـاشتاب تــو بگوئی نه شراب و نه کباب
ناشتاب همان ناشتائی هست که ما هم میگوئیم یعنی صبحانه. می پرسم که صبحانه چی خوردی ؟ میگوئی که نه شراب خوردم و نه کباب. این که جواب حرف من نیست.
719 نه قَـدیـد و نه ثَریـد و نه عدس آنچه خوردی آن بگو تـنـها و بس
قدید یعنی گوشت خشک شده نمک سوز. ثَرید همان تیلیدی هست که الان هم میگویند. در جواب من تو میگوئی نه قدید خوردم و نه ثَرید و نه عدس خوردم. پس چه خوردی و آنکه خوردی آن را بگو.
720 این سخن خائی درازازبهرچیست گفت مطرب: زانکه مقصودم خَفی است
حالا رسید به اصلی که مولانا میخواهد مطرح کند. کلمه خائیدن یعنی جویدن و سخن خائی یعنی سخن جویدن. کلمه ای را تکرار و تکرار کردن یعنی سخن جویدن. این سخن خائی برای شنونده ملول آور است مخصوصا اگر دراز هم باشد. امیر گفت تو چرا اینکار را میکنی؟ مطرب گفت برای این دارم اینکار را میکنم که مراد و منظور من پنهان است. خَفیست یعنی پنهان است. آن چیزهائی که من دارم میگویم ظاهرش هست و اصلش پنهان است. حالا از اینجا به بعد مولانا دنباله سخن را از مطرب هم میگیرد و بدست خودش میگیرد و تا بحال بدهان مطرب میگذاشت و حالا خودش میگوید.
721 مـیرمَـد اثبات پیش از نَـفـیِ تُو نـفـی کردم تا بَـری زاثـبـات بو
میرمد یعنی فرار میکند. کلمه نفی و اثبات مخالف همدیگرند. نَفی از کلمه منفیست و اثبات از کلمه مثبت است. یک وقت هست که شما یک چیزی را نفی میکنید و مرتب در مورد آن منفی میگوئید. اثبات یعنی ثابتش میکنید و این دوتا مخالف همدیگر هست. میگوید من دارم منفی میگویم که تو از مثبت پی ببری. در مصراع اول میگوید: اگر تو اول نفی نکنی اثبات از پیش تو فرار میکند. اگراول منفی نگوئی مثبت را از دست میدهی. پس اول باید منفی گفت و من هم منفی گفتم و نفی کردم تا تو از اثبات و مثبت بودن بوئی و نشانی ببری. درقسمت قبلی گفته شد وقتی یک منفی را میگوئید در دل این منفی یک مثبتی هم نهفته است. برای مثال میگوئید که این مداد قرمز نیست. دارید در مورد مداد منفی میگوئید، پس یک رنگی هست که شما میگوئید قرمز نیست. قرمز نیست منفی است یعنی یک رنگ دیگری هست که مثبت است.
722 در نوا آرم به نفی این ساز را چون بمیری، مرگ گوید راز را
در نوا آرم یعنی بنوازم، این کلمات منفی را بگویم, این ساز را, ساز اینجا اشاره به اثبات است. اثبات را من اول منفی میسرایم. هر وقت که تو از منیت خودت مُردی, هر وقت که به مرگ تبدیلی مردی و به انسان دیگری تبدیل شدی آنوقت آن تبدیل شدن آن رازی که در حرفهای نهفته من هست را بتو خواهد گفت.
کسانی هستند واقعاً تحصیل کرده و دانش آموخته بسیار ارزشمند هستند. به محض اینکه بیاید از این دانش خودش و از این علمی که آموخته غرور پیدا کند و مغرور بشود و تکبر و خود پسندی پیدا بکند، همه مثبت ها منفی میشود و همه زحمات و تحصیلاتش از بین میرود. چیزی میداند، بسیار خوب، چیزی که کسی از او نگرفته، ولی ارزش انسانیش از بین میرود تا بحال انسانی بود آموخته، از این به بعد میشود فقط آموخته و دیگر ارزش انسانی ندارد. خیلی ها هستند که اینطور هستند. چه نازی, چه افتخاری, چه تفخری, چه نگاه حقارت باری بدیگری که نتوانسته به این دانشکاه برود و این درس را بخواند. چه آدم پستی هست و دیگر فکر نمیکنیم که او امکانات تو را نداشته که برود. این را در نظر نمیآورد. جواب سؤالش را هم دو کلمه بگوئیم که برود. در نظر بیاورید که یک آدمی تبدیل شده و حالا اینجا نشسته چقدر در زندگی راحت هست و هیچ چیزی او را آذار نمیدهد. او پُر است از معرفت و معنویت و حرف این و آن در او اثری ندارد
723 جان بسی کندی و انـدر پـرده ای زآن که مردن اصل بُد، ناورده ای
خیلی زحمت کشیده ای و بسیار کوشیدی و چیزها آموخنی ولی هنوز در حجاب هستی و اندر پرده ای. یعنی پرده ای که مانع میشود بین تو و حقیقت که نتوانی تو آن حقیقت را ببینی و درک کنی. آن پرده هنوز هست. در پرده ای یعنی پرده خود پسندی افتاده برویت و تو نمیتوانی حقیقت را ببینی. تو اول باید بمرگ اختیاری میمردی. زان که مردن اصل بود. نا آورده ای یعنی انجام نداده ای. تو رفته ای و درست را آموخته ای ولی اصل کار این کارها نبوده و اصلش آن تبدیل و یا مردن اختیاری بوده.
724 تا نمیری نیست جان کندن تمام بی کـمالِ نـردبان نائی بـه بـام
اینهمه زحمت کشیدی برای چیز آموختن و جان کندی و درشس خواندی ولی این جان کندنت تمام نیست، برای اینکه نردبان باید کامل بشود. اگر میخواهی بروی پشت بام و نردبانی لازم داری که صد تا پله داشته باشد تو با نردبان نود ونه پله نمیتوانی بروی پشت بام و نردبانی که تو لازم داری صد پله ایست. بی کمال با نردبانت نمیتوانی بروی پشت بام معرفت.
725 چون ز صد پایه دو پایه کم بـود بـام را کـوشـنـده نـا محرم بـوَد
پایه یعنی پله. اگر صدتا پله این نردبان لازم دارد، دوتا پله اش هم کم باشد نمیتوانی بروی به بالا. آنوقت آن پشت بام بر تو حرام میشود. تو کوششت را کرده ای و کوشنده هستی ولی آن پشت بام معرفت و معنویت بر تو حرام میشود.
726 چون رَسَن یک گز زصد گزکم بود آب انـدر دلـو از چَـه کِی رود
رَسن یعنی طناب. دلو آن ظرفی بود که به طناب می بستند و طناب را میدادن پائین به ته چاه و آبی که در ته چاه جمع میشد میرفت داخل دلو و بعد آن را به بالا میکشیدند.حالا اگر که عمق این چاه مثلاً صد گز باشد, گز واحد طول بود. حالا اگر این چاه عمقش صد گز باشد و این طناب ما 99 گز باشد, معلوم است این دلو به اب نمیرسد و تو بآب معرفت نمی رسی و آبی هم از چاه بالا نمی آید و دلو وجودت خالی میماند. پس باید که کامل بشوی. مرگ اختیاری رسیدن به مقامیست که هیچ گونه خود پسندی و تکبر و منیّت در میان نباشد. اگر خودپسندی و منیّت در میان باشد، آن طنابه هستش که یک یا دو گزش کم است.
730 چون نمُردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طَراز
چون نمردی یعنی چون به مرگ اختیاری نمُردی جان کندنت خیلی دراز شد و طول کشید. مات شو یعنی نیست شو. در بازی شطرنج شاه پس از مات شدن دیگر هیچ کاری نمیتواند بکند. مهره شاه نه میتواند خانه اش را عوض کند و نه مهره های دیگر میتوانند کمکش کنند. میگوید مات شو در صبح، صبح چی هست؟ یعنی در نور حقیقت و معرفت محو شو همان گونه که نور شمع در برابر نور خورشید محو میشود. شمع خیلی چیز لازمی هست از اول شب تا صبح روشن. وقتیکه صبح آمد دیگر شمع بدردتان نمیخورد. این شمع طراز صبح معرفت اگر دمید تو باید نیست بشوی. شمع طراز. گفته بودیم که طراز یک ناحیه ای هست در ترکستان شرقی در چین که معدن و مرکز زیبا رویان است. ای شمعی که اینقدر زیبا هستی، با وجود همه زیبائیت نور خورشید دمیده پس حالا تو باید محو بشوی. این شمع تا صبح اطراف شما را روشن کرده حالا صبح آمده و دیگر به آن احتیاجی نیست لذا شما آن را خاموشش میکنید. اصلی در عرفان هست که اول نباید صبح بدمت تا شمع خاموش شود. اول باید تو شمع وجودت را خاموش بکنی تا آن صبح بدمد. اگر شمع وجودت را خاموش نکنی برای تو آن صبح طلوع نمیکند. آن صبح معرفت در انتظار اینست که تو شمع تکبر خودت را خاموش کنی تا آن مرگ تبدیلی را پیدا کنی و اگر نکنی برای تو طلوع نمیکند.
738 بی حجابت باید آن ای ذولُـبـاب مرگ را بگزین بردّر آن حجاب
بی حجاب بایدت یعنی وجود تو باید بی پرده در برابر حقیقت قرار بگیرد و هیچ چیز مانع و پرده و حجاب و سدّ بین تو و حقیقت واقع نشود. آن اشاره به حقیقت است. بین تو وحقیقت باید پرده نباشد, پرده تکبر و خود پسندی و پرده منیّت و پرده خود بینی و خود فریفتگی و خود شیرینی, آخر یک پرده هم نیست, پرده ها پشت پرده ها بین ما وحقیقت. همه پرده ها راباید درید و از میان برداشت. هر پرده ای که پاره کنی یک خورده بآن محو شدن نزدیکتر میشوی. ذولُباب یعنی ای کسیکه عقل حقیقت جوی و معرفت جوی داری. ذول یعنی صاحب. ذولُباب یعنی صاحب معرفت. . چه بکنم که حجاب بین من و حقیقت نباشد؟ تو باید مرگ اختیاری را بگزینی. بر در یعنی پاره کن این حجاب خود پسندی را. مولانا خیال میکند این همه که گفت در باره مرگ اختیاری بازهم خواننده او خیال میکند که مرگ را بگزین یعنی برو بطرف قبرستان و آنجا بمیر. نکند که یک وقتی برود و خودش را آنجا بکشد. نکند که مرگ اختیاری را با مرگ اجباری اشتباه کند.
739 نه چنان مرگی که در گوری روی مرگِ تبدیلی، که در نوری روی ( این بیت احتیاجی به تفسیر نیست )