03.6 بــی رنــگــی

تفسیر   :

در قسمت گذشته از مثنوی معنوی مولانا بحثی را بسیار ظریف و دقیق آغلز کرد تحت عنوان اینکه این جهان هستی جهان تضاد است و آنچه را که در نظر بگیریم در کل این جهان اجزا اینها همه با هم در جنگ هستند و ضد هم هستند و گفت که این خوب است و اساس و پایه و بنیان جهان هستی بر اصل این تضاد است. خوب است برای اینکه چیزهای مختلف  با این تضادها هست که شناخته میشود و بعنوان مثال گفتیم که اگر نور نباشد تاریکی شناخته نمیشود. هم چنین گرسنگی اگر نباشد ما معنی سیری را نمیدانیم.

حالا در نظر بیاورید که در یک عالمی باشیم که فقط تاریکی باشد. آنوقت نور هیچ مفهوم و معنی پیدا نمیکند و ما دیگر نمیدانیم که نور یعنی چی. وقتی میفهمیم نور یعنی چی که نور نباشد و تاریکی باشد. وقتی میفهمیم سیری یعنی چی که گرسنگی باشد. آنوقت پی بمعنای گرسنگی و سیری می بریم الی آخر. آخر بحث بجائی رسید که این دنیا اصولا برای این آرامش درش نیست و بجای آن خرابی هست. بخاطر همین تضاد، تضادی که باید باشد. حالا مقایسه کنید آن چیزی که وعده داده شده که بهشتی هست و در آنجا آرامشی هست نه از لحاظ مذهبی، میخواهد تمثیلی بیاورد، چرا گفته شده که در آنجا آرامشی هست؟ و نتیجه گرفت که آنجا تضادی وجود ندارد. آنجا یک سانی است و هیچ چیز ضد چیز دیگری نیست و همه یکنواختی است، عالم روح هست. یا چرا آنجا جاویدان است؟ برای اینکه وقتی تضاد نباشد خرابی هم ندارد. وقتی خرابی نباشد جاویدانی هست. این دنیا برای این همیشه نیست که خرابی باشد. همه چیز در حال خراب شدن است و این بخاطر این تضادهاست و باز یک نتیجه گیری کرد که یک چیز کلیدی بود برای حرفهای آینده خودش که خدا را شما نمیتوانید بشناسید بخاطر اینکه خدا ضدی ندارد. چون ضد ندارد و قرار شد هر چیزی به ضدش شناخته بشود بنا بر این خدا شناخته نمیشود. برای درک بهتر، اگر هزار نفر را ردیف کنید و همه اعتقاد بخدا داشته باشند و باور مند باشند. اگر از یک یک سؤال کنید که تو بخدا باور داری میگویند بله، حالا باو بگوئید که خدا چیست میگوید نمی دانم. چرا میگید نمیدانم برای اینکه شناخته شده برایش نیست.  و برای هیچ کس شناخته شده نیست و قابل تعریف نیست. چون مبدأ آفرینش ضدی ندارد بنابرین مبدأ آفرینش و مبدأ حقیقت چون ضدی ندارد چگونگیش و کیستیش برای ما معلوم نیست. فقط اگر باور مند باشی، معتقدی و باور داری که یک مبدئی هست، مبدأ آفرینش و این آفریده ها هستند که از آن چشمه آفرینش بوجود میایند. مثل اینکه چشمه تراوش میکند و از این تراوشی که کرده همه آفریده های دنیابوجود آمده اند. آن مبدأ آفرینش خودش شناخته شده نیست. و حتی گفت در این جهان جنگ است و هر زره ای با زره دیگر در جنگ هست. بر آن اساس حالا بخوندن و تفسیر کردن اشعار این قسمت می پردازیم:

059    هست  بی رنگی  اصول  رنــگـها        صـلح  ها  باشـد   اصـولِ  جـنـگها

وقتی بی رنگی میگوئیم باید در برابر رنگها قرارش بدهیم. عالم روح و آن عالم برین و آن عالمی که مبدأ آفرینش از آنجا هست، آنجا عالم یک سانی است، عالم یکتائی عالمیست که قابل شمارش نیست، یک چیز هست و همه چیز مثل هم است. این را میگوید که عالم بی رنگیست. اندکی پیش گفته شد که از این عالم بی رنگی تراوشهائی میشود که ما موجودات آن تراوشها هستیم و این تراوشات رنگی هستند یعنی اینکه همه ما ها بعلت داشتن خصوصیات خودمان . افکار و روشهای خودمان را داریم با هم دارای تضاد هستیم. و چون تضاد داریم در حال جنگ هستیم. برای اینکه بهتر توضیح داده باشم ازمثالی کمک میگیرم. شما یک گنبدی را در نظر بیاورید که این گنبد از شیشه های رنگی ساخته شده. آفتاب پشت آن شیشه ها تابش پیدا میکند. در زیر این گنبد رنگهای مختلف میافتد چون شیشه هائی که این گنبد از آن ساخته شده رنگیست. یک جا آبی و کنار آن قرمز و آنطرفتر زرد و انواع رنگها از نور خورشید تابیده اند. حالا آدمهائیکه زیر این گنبد هستند، این رنگها بآنها میافتد. خورشید که این رنگها را ندارد. اگر که خورشید پشت این سقف رنگی نبود دیگر تعدد رنگها در زیر این گنبد وجود نداشت. خورشید خودش رنگی ندارد ولی وقتیک زیر این گنبد عالم وجود در نظر میگیریم می بینیم رنگهای مختلف بوجود می آیند. بنا بر این خورشید با خورشید در جنگ نیست. نور نور است . نور با نور در جنک نیست. آن عالم بی رنگیست. رنگ که میگوئیم عالم یکسانیست، یک نواختیست. ولی وقتی که تراوشات باین عالم میآید از یکسانی بیرون میآید، مثل آن گنبد میشود که رنگهای مختلف در زیر آن بوجود میآیند. میگوید هست بی رنگی اصول رنگها، اصول یعنی اصل و پایه های رنگها. حالا اینجا به دو اصطلاح توجه کنید. یک عالمی داریم باسم عالم وحدت و فقط خودش هست، این عالم وحدت است  وحدت یعنی یک نواختی. وقتی تراوشاتش باین دنیا میآید, جورواجوئی و گوناگوئی پیدا میشود آنوقت تعدادهای مختلف پیدا میشود و آنوقت میشود عالم کثرت. پس این جهان مادی جهان کثرت است. در حالیکه آن جهان برین، جهان روح, جهان بی رنگی جهانِ وحدت است. آن جهان وحدت و بی رنگی هست که باعث شده که این جهان کثرت بوجود بیاید. جهانیکه همه اش رنگهای مختلف, جور واجور و گوناگوئی هست, و تضاد بوجود بیاید. در مصراع دوم بهمین علت گفته شده. آن عالم برین که یکسانی است در آن تضادی وجود ندارد و در آنجا فقط صلح است. چون صلح است پس آرامش است ولی وقتی تراوشش به این دنیای خاکی میآید چون گوناگونی بوجود میآید و این گوناگوئی تضاد است و اینها با هم نمیسازند بنا بر این جنگ است. لذا این جنگهائی که دیده میشود اصل و ریشه آنها صلح است، صلحی که از عالم دیگری آمده. بعبارت دیگر آنچه که در این دنیای رنگارنگ می بینیم و یا آنچه که در این دنیای جنگ و ستیز می بینیم، انعکاس یا تراوشیست از یک دنیای دیگری که آنجا نه رنگی هست و نه جنگی هست, فقط صلح است.

060    آن جهان است اصلِ این پُر غم وِثاق        وصل باشد اصلِ هر هجر و فراق

آن جهان یعنی جهان وحدت, جهان بی رنگی و یکسانی. آن جهان اصل است و این جهان مثل یک اطاق و یا خانه ای میماند پُر از غم. وثاق بمعنی خانه هست بمعنی اطاق هم هست. این دنیا دنیای غم است, دنیای تضاد است و وقتیکه دنیای تضاد باشد دنیای غم و اندوه هم پیدا میشود. پس اصل آن چیزیکه در عالم در این سرای یا در این اطاقِ پر از غم می بینیم اصلش از دنیائیست که در آنجا هیچ غمی وجود ندارد چون آنجا یک رنگیست و اینجا رنگارنگیست. در دنیای وحدت هیچ غمی وجود ندارد و این رنگارنگی مولد غم است. چرا فلانی رنگش بهتر است و رنگ من بد تر است. چرا خانه همسایه بزرگتر است و خانه من کوچکتر است. وقتی صحبت از مادیات پیدا شد آنوقت این صحبتها هم پیش میآید. آنوقت این چون و چرا ها همه اش غم را می افزاید. در مصراع دوم میگوید وصل باشد اصلِ هر هَجر و فِراق, هَجر همان چیزیست که ما اشتباهاً هِجر میگوئیم. هَجر بمعنی دوریست. فراق یعنی جدائی. پس هجرو فراق یعنی دوری و جدائی. قرار شد که ما زائیده شده و تراوش شده عالم وحدت باشیم, ما روحمان در آن عالم بی رنگی بوده. در آنجا فقط روح بوده و نه چیز دیگر. حالا وقتیکه روح بهر یک از ما آمده و در بدن ما جایگزین گردیده اصلش آن روح کلی بوده که در آن عالم برین بوده و حالا وقتیکه این را فهمیدیم، میخواهیم بر گردیم به آن روح عالی و آنجا که آرامش هست. ما اینجا نا آرام هستیم و میخواهیم بر گردیم به آن آرامش. پس ما در هجران و فراق آن هستیم و ما میخواهیم بر گردیم به آن یکسانی و آرامش، بنابر این باید وصلی باشد تا هَجر و فراق معنی پیدا بکند. بعنوان مثال شما یکی را میشناسید و خیلی هم با او دوست هستید و به وصالش رسیده اید و او معشوقه شماست. حالا او نیست. وقتیکه نیست شما در هَجر و فراق او هستید. اگر که وصل نبود که شما هجر و فراقی نداشتید، چون وصل را شما تجربه کرده اید و میدانید که وصل یعنی چی و در وصل بوده اید، حالا وقتیکه او نیست شما در هَجر و فراق او هستید. پس این وصل, اصل و اساس هَجر و فراق هست. مولانا در دفتر اول میگوید:

              چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد       موسیی  با  موسیی  در جنگ  شد 

بی رنگی یعنی یکسانی و عالم وحدت. عدم یکسانی در این دنیای کثرت و آن روحی که باینجا آمده و در بدن هریک از ما ها جوری تظاهر پیدا میکند می بینیم که تفاوتها هست. روح من با روح شما فرق میکند. روح کلیه موجودات عالم با هم فرق میکند و وقتی منعکس شده به اینجا بعد عوض شده. آن جهان جهانِ یکسانی بوده و در این جهان عدم یکسانی هست. آنجا وحدت بوده و اینجا کثرت است. چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد یعنی وقتی که روح آمد باین دنیای کثرت حالا یک پیرو موسی با یک پیرو دیگر موسی با هم میجنگند. میجنگند باین معنی نیست که با شمشیر و نیزه با هم می جنگند یعنی دو جور فکر میکنند و بعضی حتی صد جور فکر میکنند. هردو پیرو موسی هستند و هر دو عیسوی

هستند ولی در درون, اندیشه آنها با هم فرق میکند.

061    این مخالف از چه ایم ای خواجه ما؟        وزچه  زاید وحدت این  اعداد  را؟

حالا سؤال میکند.میگوید این تفاوتها و این مخالفتها چرا هست ای خواجه و ای سرور من این تفاوتها برای چیست؟ وقتی که این در عالم وحدت هست چرا در این عالم کثرت پیدا شده که عدد دارد. میگوئیم شماره 1, 2, 3 الی آخر. در آنجا که عدد نیست. برای اینکه همه مثل هم هستند. چرا وقتیکه در عالم وحدت تضاد نیست چرا اینهمه تضاد در این دنیا پیدا شده؟ بعد خودش جواب میدهد.

062    زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل        خویِ خود در فرع کرد ایجاد اصل

در گذشته گفته شد که این دنیا از چهار عنصر تشکیل شده و اینها همه باهم در حال جنگ هستند. پس وقتیکه ما هم از این چهار عنصر ساخته شده ایم پس ما هم در جنگ هستیم. هم در درون در تضاد هستیم و هم با هم دیگر در تضاد هستیم. ما فرع هستیم و اصل ما در آن عالم برین است. زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل! ما طابع آن چهار اضداد هستیم. آن عالم برین که دیگر آب و باد و خاک و آتش ندارده که با هم مخالف باشند. پس اینجا ما گرفتار این چهار عنصر هستیم و آنها با هم نمیسازند و مخالف هم هستند لذا ما آمده ایم در این عالم تضاد. مصراع دوم میگوید ما فرع هستیم و اصل این چهار تا عنصر است. خو یعنی صفت. صفت خودش را این چهار عنصر در ما کرد. پس صفات ما زائیده صفات آن چها عنصر است.

063    گوهرِ جان چون وَرایِ فصل هاست        خوی او این نیست، خوی کبریاست

گوهر جان یعنی روح. ورای یعنی ماورای, فصل ها یعنی جدائیها. یعنی آن سوی این جهان مادی. فصل از فاصله هست. حالا این جهان داریم و آن جهان. تصور کنید بین این دو جهان یک مرزی وجود دارد. آنطرف مرز اصلا تضاد نیست و اینطرف مرز تماماً تضاد است. حالا که اینطور هست چه موضوع را در فکر و اندیشه ما پیش میاآورد؟ فکر ما باین میرسد که آن روح که عالم برین را ساخته و ورای مرزیست که ما فرض کردیم و نمیدانیم آن مرض کجاست و فقط میدانیم که یک عالم دیگر است می بینیم که از چهار عنصر ساخته نشده که ضدیتی در آن باشد و صفت خوی او را ندارد, صفت خوی کبریا را دارد. کبریا هم عضمت الهی یا خداوند است. ما آن صفت کبریائی را نداریم و اسیر چهار عنصر هستیم. خوی چهار عنصر در ماست و اگر بآن سوی مرز برویم در آنجا صفت چهار عنصر نیست پس چه صفتی آنجا وجود دارد ؟ جواب اینکه صفت خداوند. صفت خداوند چیست؟ و یا خوی خدا چیست؟ یکسانی و یکتائی و وحدت. این در آن جهان است  و در این جهان ما جدائی داریم.

064    جنگها بین کان اصولِ صلح هاست        چون نَبی که جنگ  او  بهرِ خداست

اینجا از جنگ صحبت میکند. این جنگ تضاد است. حالا میگوید یک جنگهائی میخواهم برای شما بگویم که این جنگها اصل و پایه صلح است. اصول یعنی اصلها و پایه ها. چه جنگی پایه صلح است؟ و آن جنگیست که پیامبران میکنند بر علیه زشتی ها. نبی یعنی پیامبر. این جنگ نبی ها با دروغ است و جنگ با ناروائی هاست. پس این جنگی که این پیامبران میکنند دارند با زشتیها می جنگند. وقتیکه به پیروانش میگوید دروغ نگو یعنی دارد با دروغ میجنگد.وقتیکه به پیروانش میگوید بکسی تجاوز نکن یعنی دارد با تجاوز می جنگد پس این جنگیست که پایه و اساس صلح میشود. وقتی پیروان این پیغمبران حدفهای پیامبران را گوش کنند و بآنها عمل کنند آنوقت این جهان هم جهان صلح خواهد شد.

065    غالب است و چیر در هردو جهان        شرحِ ایـن غالـب  نـگـنجـد در دهـان

غالب یعنی پیروز. کی پیروز است؟  پیغمبران پیروزند در هر دو جهان. در این جهان دارند با زشتی ها میجنگند و در آن جهان هم مریدان آنها که با زشتیها مبارزه کردند و درو هستند از زشتی ها و آنجا هستند. بنا بر این در هردو جهان آنها پیروز هستند. مولانا میگوید اصلاً وصف این پیغمبران که انسانهای کامل هستند در دهان نمیگنجد. این انسان کامل آنقدرعظمتش بزرگ است که در بیان نمیگنجد. البته هر انسان کامل لازم نیست که پیغمبر باشد. خیلی از انسانهای کامل هستند که پیغمبر نیستند ولی چون نبی گفت و منظورش پیغامبر هست و هر پیغمبر انسان کامل است. حرف انسانهای کامل را باید گوش کرد و سعی بر این داشت که حرف آنها را بفهمید و درک کنید و لا اقل نا آرامی را کمتر کنید.                                                               

066    آب جیحون را  اگـر نـتـوان کشیـد        هـم  ز قـدر  تشـنگی  نـتـوان  بـریـد

مولانا هر رودخانه بزرگ را جیحون مینامد. نتوان کشید یعنی نتوان سر کشید. یعنی اگر شما نمیتوانید همه آب جیحون را بنوشید, لا اقل اگر تشنه هستید باندازه تشنگیتان بنوشید که از تشنگی هلاک نشوید. نتوان برید یعنی نمیشود صرف نظر کرد. آب جیحون را درست است که نمیشود همه اش را نوشید، ولی برای سیراب شدن از تشنگی هم نمیشود ازش صرف نظر کرد. این انسانهای کامل آن رود جیحون هستند. اگر تشنه معنویت و حقیقت هستید، اگر همه حرفهایشان را نمیفهمید لا اقل جزئی از حرفهایشان را بفهمید.

067    گر شدی  عطشانِ  بـحرِ مـعـنـوی        فـُرجه یی  کن  در جزیرۀ  مـعـنـوی

عطشان یعنی تشنه. بحر معنوی یعنی دریای معنویت. فُرجه یعنی گردش، تفریح، جستجو. جزیره مثنوی. مولانا میگوید این مثنوی من که داری میخوانید و یا می شنوید این یک جزیره ای هست.  اگر که شما جویا و تشنه دریای معنویت  هستید بیائید در این جزیره مثنوی من. مثنوی من همچون جزیره ایست و در آن دریای معنویت. جستجو کنید، گردش کنید، تفرج کنید تا کسب معنویت کنید. یکی بگوید آقای مولانا ما اگر خواستیم این دریا را ببینیم در ساحل می ایستیم و دریا را می بینیم. چرا در جزیره برویم و دریا را ببینیم؟ مولانا جواب میدهد که در ساحل فقط یک طرف دریا را می بینید وقتیکه به جزیره بیائید آنوقت دور تا دور دریا را می بینید.  اینست که سخن مولانا در مثنوی معنوی که بزرگترین کتاب فلسفسی عرفانی هست، این نیاز به تفسیر دارد. حالا اگر مفسر باشد و برای شما تفسیر هم کرد، آیا کار تمام شد البته که نــه. این تازه شروع کار است. این خوانندگان هستند که باید نه فقط یکبار بلکه چندین بار آن را بخوانند و اندیشه کنند و اندیشه کنند تا کم کم از آن برداشت کنند. ذره ذره باید برداشت کرد.

068    فُرجه کـن چـندان که انـدرهرنـفس        مـثـنـوی را  مـعـنـوی  بـینیّ و  بـس

فُرجه کن، گردش کن ، جستجو کن در این جزیره مثنوی من. هر نفسی که آنجا میکشی یعنی در هر لحظه ای درک میکنی که این مثنوی را  معنوی ببینی و بس. معنویت مخالف مادیت است. معنویت و معنی چیست؟ معنی در برابر ماده. اگر که صد در صد بطرف مادیات کشیده شوید آنوقت چه معنویتی؟ مادیات برای جسممان است و معنویت برای روح ماست. اگر فقط بطرف ماده کشیده شویم، روحمان هم که غذا میخواهد. غذای جسممان همان چیزهائیکه میرویم به فروشگاه می خریم و میخوریم، ولی غذای روحممان چه میشود؟ غذای روح همان معنویت است. میگوید در جزیره معنویت من گردش کن تا هر لحظه غذای معنویت را پیدا کنی و روحت را غذا بدهی.

069    باد کَه را ز آب جو چون  وا کند        آب   یـکـرنـگـی  خـود  پـیـدا   کـنـد

جوبی را در نظر بگیرید که خار و خاشاک روی آب را گرفته. کَه کوچک شده کاه است. اگر این کاه را روی جوب آب بریزید، دیگر آبی پیدا نمیشود. حالا بادی میوزد. وقتی این باد میآید این کاه و خورده خاشاک را بکنار میزند و آنوقت میتوانید آب ذلال را مشاهده کنید. و آنوقت می بینید که آب هیچ رنگی ندارد و آب ذلال است. اگر آب یک رنگی را میخواهید ببینید, آب یک رنگی آب معرفت است ولی خش و حاشاک و کاه روی آن را گرفته و نمیتوانیم آب ذلالش را ببینیم. باد باید بیاید و آن خس و خاشاک را بکنار بزند. اینجا این باد چیست؟ این باد خود مولانا و مثنوی اوست. سخنهای مولانا در مثنوی, مثل بادیست که آن خس و خاشاک روی آب جوی معنویت را کنار میزند و آنوقت آن آب ذلال معنویت در زیرش پیدا میشود.

070    شـاخـهـایِ  تازۀ  مــرجان بـبـیـن        میوه های  رسته  ز آب جـان  بـبـیـن

آن کاه و خس و خاشاک را کنار بزنید و آب ذلال زیرش را ببینید آنوقت تا کف نحر را میتوانید ببینید. در کفش می بینید که شاخه های مرجان هست. این شاخه های مرجان اشاره به معانی مختلفی ست که در مثنوی آمده. آن مرجان سرخ و آن مرجان سفید و آن یکی انشعاب دارد و آن یکی ندارد. این انشعابات و گوناگوئی مرجان ها سخن های مولانا هست در مثنوی. شما باید روی آب نحر را از خس و خاشاک پاک کنید. علاوه بر مرجانها می بینید درختهای میوه هم در آن آب ذلال معنویت هستند. این میوه ها چه میوه هائی هستند؟  آنها میوه های معنویت هستند. مولانا میگوید آیا میدانید آن میوه های معنویت در جزیره من چگونه آبیاری شده اند؟ آنها با جان من آبیاری شده اند. آن چیزهائی که من در مثنوی گفتم با  آب جانم آبیاری کرده ام. پس سخنان او را نباید دست کم گرفت و رد شد و یا یکبار که خواندید فکر کنید که همه حرفها را خوانده و فهمیده اید.

071    چون زحرف و صوت ودَم یکتـا شود        آن  همه بگـذارد  و  دریا شــود

حرف و صوت و دَم یعنی کلمات و الفاظ. این کلمه هاست که مثنوی را ساخته. یکتا شود یعنی جدا شود. اگر که این کلمات و لفظ  و دَمها را بکنار بگذارید. آن همه بگذار یعنی الفاظ و کلمات را کنار بگذار و آنوقت خواهی دید که همه مثنوی یک دریای معنویت است. اگر این کار را نکنی فقط تحت تأثیر کلمه هستی، شما اسیر کلمه و لفظ هستید اینها را بکنار بگذارید. اینها مثل خس و خاشاک هستند. اینها را بکنار بزنید تا به آن اصل آب معنویت برسید.

072    حـرف گو و حرف نوش و حرفها        هر سه جان  گردنـد اندر انتـهـا

حرف گو کسیست که سخن میگوید. در اینجا حرف گو مولاناست. حرف نوش یعنی حرف نیوش. حرف نیوش کسی هست که دارد حرف را می شنود. در اینجا حرف نوش یعنی خواننده مثنوی. حرف هم همان حرف است. میگوید بجائی میرسید که گوینده و شنوده و این حرف هرسه با هم یکی میشوند, این را میگویند وحدت. میگوید هرسه جان گردند در انتها. هر سه در آخر سر ناب و خالص میشوند. اگر که دقت بکنی و اسیر کلمات نشوی که این کلمات گویا نیستند, آنوقت می بینید که من گوینده مولانا، با شمای شنونده، و ان کلماتی را که دارید میخوانید هر سه یکی میشویم، یعنی شما هم میشوید جزئی از مولانا. یعنی اینقدر حرفش را درک کردید و با او یکی شدید و در هم آمیختید. جان یعنی روح. روح که نا خالصی ندارد. روح خالص است. هر سه میشوید مثل روح پاک و خالص.  ولی چه کنیم که چیزی که باید باشد نیست. در یک مجلسی شخصی بلند میشود و مثنوی میخواند, دویست خط شعر مثنوی را میخواند بدون اینکه حتی یکی از آنها را تفسیر بکند و همه شنوندگان میگویند به به چقدر قشنگ میخواند. هیچ یک از به به گویان کوچکترین درکی از این اشعار ندارن. هر یک کلمه در این دویست شعر قابل تفسیر است. درست است که حافظه قوی داری و همه این اشعار را از حفظ میخوانی. آخر یکی دوتا از بیت ها را توضیح بده.

073    نان دهنده و نان ستان و نانِ پاک        ساده گردند از صور،  گردند خـاک

074    لیک معنی شان بُوَد  در سه مقام        در  مراتب،  هم   مـمـیّـَز، هم   مُدام

یک مثل دیگری میآورد. نان دهنده کسیست که نان بخانه میآورد. نان ستان کسیست که نان را میگیرد. یکی هم خود نان. سه چیز را در نظر بگیرید اگر دقت بکنید هر سه، آن نان آور و آن نان ستان و خود نان در انتها همه با هم یکی میشوند. صور یعنی از صورتهای مختلف. آیا نان آور میماند؟ نه، آیا آن نان ستان میماند؟ نه. خود نان چطور؟ آیا میماند نه. نان که خورده میشود و خورنده ها هم همگی میمیرند و تسلیم خاک میشوند و در آنجا یکی میشوند. ساده گردند از صور یعنی از نظر ظاهر همه خاک میشوند پس یکی میشوند. اما در بیت بعدی معنی یشان همیشه هست و خاک نمیشود، معنی از بین نمیرود. معنی و مفهوم نان دهنده و نان گیرنده و نان خورنده همیشه باقیست و از بین رفتنی نیست. انسان در نهایت خاک میشود ولی مفهوم انسان همیشه میماند و خاک نمیشود. منظور مولانا اینست که آنجه که از بین رفتنیست، ظاهر و صورت است ولی معنی همیشه باقی میماند. مثال دیگر اینکه انسان روح دارد وقتیکه میمیرد نهایتا خاک میشود ولی روحش که خاک نمیشود. روحش می پیوندد به مبدأ آفرینش

075    خاک شد صورت، ولی معنی نشد        هرکه گوید: شد، تـو گویش: نَی نشُد

خاک شد صورت، صورت گفتیم یعنی ظاهر. هر ظاهر خاک میشود ولی معنی و مفهوم خاک نمیشود. اگر یکی آمد و گفت نه آقا معنی و مفهوم هم از بین میرود, باو بگو نه از بین نمیرود.

082    بعد از این باریک خواهد شد سُخُن        کم کن آتش، هیزمش افزون مکُن

083    تـا نـجـوشـد دیـگـهای  خُـرد  زود        دیگِ ادراکات خُرد است و فُرود

مولانا میگوید سخنم بجائی رسیده که خیلی ظریف و دقیق شده و خیلی حساس شده و مثل یک دیگیست که دارند زیرش آتش میکنند. مولانا بخودش دارد میگوید ای مولانا دیگر اینقدر آتش زیر این دیگ نکن، اینقدر هیزمش را اضافه نکن. دربیت دوم میگوید: برای اینکه این دگهای کوچک نجوشند دیگ میجوشد و حتی ممکن است که بعضی از دیگها بسوزد. منظور مولانا دیگ ادراکات و فهم هاست. ما را تشبیه کرده است به دیگ. دیگ عامه مردم کوچک و خُرد و حقیر است و فرود است یعنی سقفش پائین است. این درک مردم مثل دیگ کوچک است. بخودش میگوید اینقدر آتش زیر این دیگ مکن. بس کن این حرفها را. چرا این حرفها را میزند؟ برای اینکه وقتی دارد برای شاگردهایش این حرفها را میزند در چهره هایشان می بیند که این حرفها را نمیفهمند یا بهتر بگویم نمیگیرند. اینکه میگوید « مردم اندر حسرت فهم درست ». این را از دلش میگوید و چقدر دلش غمناک است. در وسط کار گفت : گفت در این جزیره من میوه هائی در مثنوی من  می بینید که با آب جون من آبیاری شده،  پس این انتظار را دارد که شما بگیرید و بفهمید. وقتیکه آماده میشوید برای گیرندگی مقاومت داری میکنی چون حواستان جای دیگریست. آنوقت میگوید  مردم از حسرت فهم درست. در اینجا مولانا دیگر هیزمی زیر دیگ نمیکند و بجای آن سکوت میکند. لذا منهم مجبورم از او طبعیّت بکنم و بس کنم. بحث این قسمت را به حضور خواننده محترم ابلاغ کرده سکوت کنم.

Loading