28.3 جذب هر عنصری جنس خود را در ترکیب آدمی قسمت دوم

تفسیر:

در قسمت اول تیتر فوق؛ مولانا یک بحث علمی, فلسفی, عرفانی آغاز کرد که مقداری در باره آن توضیح داده شد و حالا در این قسمت دوم دنباله همان بحث را ادامه میدهیم. مولانا صحبت از جذب عناصر هم جنس در طبیعت میکرد که عنصر هائی که هم جنس هستند, همدیگر را بسوی خودشان میکشند. بعد وقتی صحبت از طبیعت بیرون از انسان کرد گفت عناصری هستند که در درون بدن ما هستند و بدن ما را این چهار عنصر اصلی آب و باد و خاک و آتش تشکیل میدهند, چون همین عناصر در طبیعت بیرون از بدن ما هم وجود دارند آنها هم کشش دارند به هم جنسهای خودشان که در بدن ما وجود دارد و این عناصر را تشبیه کرد به چهار پرنده ایکه دست و پای آنها بسته شده و نمیتوانند بدلخواه خودشان به هم جنسهای خودشان در بیرون بدن ما ملحق شوند. اما اجل یا مرگ یک بُرنده ایست که این نخی را که پای این چهارتائیکه در داخل بدن ما هستند می بُرد و آنها را آزاد میکند. اما این جذب و کششی که از بیرون بدرون و ازدرون به بیرون دارد مولانا بحث میکند که بین کلیه موجودات انسانی روی زمین وجود دارد یعنی کل انسانها هم همدیگر را جذب میکنند و این از فرزانگی آن مبدأ کل انرژیها یا آفریدگار هست که همه را شیفته یکدیگر کرده. ممکن است که شما ندانید که شیفته یک کسی هستید ولی مولانا معتقد هست که همه انسانها شیفته همدیگر هستند. همان چیزیکه بنیاد و اساس عشق را درست میکند و این همان چیزی هست که موجب برقراری نظام طبیعت میشود.

در جائی از مثنوی نتیجه میگیرد که این موجودات جهان, گو اینکه جفت آفریده شده اند و همه جفت جفت هستند و هر جفتی شیفته جفت دیگریست و گفته بودیم که ممکن است یک جفت هیچوقت بهم نرسند و یا هیچوقت همدیگر را نشناسند ولی چنین شیفتگئی وجود دارد. بعد میگوید هر بخشی از جهان مثل کاه و کهرباست, کهربا چیزی هست که کاه را بسوی خودش میکشد و جذب میکند و انسانها هم مثل کاه و کهربا هستند و اینها جفت خواه یکدیگرند و هر کسی ناخداگاه مرتب بدنبال جفت خودش است و میخواهد او را پیدا کند.

             هست هر جزوی زعالم جفت جو         خواه او را چون کهربا و کاه بود 

درست مثل اینکه کهربا میخواهد کاه را بطرف خودش بکشد. حالا این فلسفه را گسترش میدهد و میگوید این آسمان و زمین هم همین گونه هستند. آسمان میگوید ای زمین من برای تو هستم و زمین هم میگوید  من برای تو هستم. حالا گو اینکه این آسمان و زمین هم شیفته همدیگر هستند مثل آهن و آهن ربا.

               آسمان گوید زمین را مرحبا           با تو ام چون آهن و آهن ربا

یعنی همه عوامل طبیعت دارند بسوی هم جذب میشوند و میخواهند همدیگر را بکشند. این کششهاست که خنثی میکنند همدیگر را و باعث برقراری این نطام عالم هستی میشود. اگر که خوب بنگریم میگوید آسمان نقش مرد را بازی میکند و زمین نقش زن را. از آسمان چیزهائی بطرف زمین فرود میاید. و میبارد روی زمین و زمین آنها را میگیرد و بار ور میشود و درست کار یک زن را میکند که چیزی از طرف مرد باو داده میشود و این را میگیرد و بارور میشود و آن را میپروراند:

            آسمان مرد و زمین زن در خرد         هرچه آن انداخت او می پرورد

آن منظور آسمان است. هرچیزی را که آن آسمان باو میاندازد, زمین آن را میگیرد و پرورشش میدهد.اگر زمین گرمی نداشته باشد آسمان بآن گرمی میدهد. اگر تری نداشته باشد آسمان باو نم و تری میدهد و میگوید:

             چون نماند گرمیت بفرستد او          گر نماند ترّی نَم بدهد او

اگر او(زمین) سردش باشد آسمان از نور خورشید باو گرمی میدهد و اگر آب کم داشته باشد آن را هم برایش میفرستد. مولانا میگوید بنابر این ارتباطیست بین این اجزاء طبیعت که اینها مکمل یکدیگر هستند مثل آسمان و زمین که مکمل یکدیگر هستند و همدیگر را تکمیل میکنند و آنوقت هست که از آنها اثر پیدا میشود. آسمان مثل مردان که کوششی برای فراهم کردن معاش عائله خودشان میکنند همین نقش را انجام میدهد وقتی باران را بزمین میفرستند و این باران باعث رویش دانه ها میشود, مثل اینکه دارد برای عائله خودش و برای آن چیزیکه  متعهد هست نسبت بآنها مواد غذائی تهیه میکند. زمین هم بانوئی ها میکند. یعنی این چیزها را از آسمان میگیرد و بنحو احسن پرورشش میدهد و حتی مولانا معتقد هست که شیرشان میدهد. زمین از آبیکه از آسمان گرفته و با املاحی که در خودش دارد حل میکند و این محلول املاح را باین دانه ها میدهد و باعث پرورش و رشد گیاهان میشود میگوید دارد باینها شیر میدهد عینا همان عمل زن را انجام میدهد. میگوید این زمین در آغوش آسمان است, مثل اینکه زن در آغوش مرد است و این آسمان و زمین دوتا دلبر هستند. اگر که دلبر یکدیگر نیستند پس چرا زمین در آغوش آسمان است. این مطلبِ بسیار مهمیست که در هشتصدو اندی سال پیش مولانا این را بگوید.  زمانیکه مولانا زندگی میکرد مردم فکر میکردند که زمین مسطح است و آسمان در بالا قرار گرفته است. وقتیکه زمین مسطح باشد و آسمان در بالا قرار گرفته باشد بنابر این نمیتواند آسمان زمین را در آغوش بگیرد. همین که میگوید در آغوش میگیرد زمین را، او دارد تجسم میکند که زمین باید  یک وضع کروی داشته باشد. در یک جای دیگر حتی میگوید این زمین گوی مانند معلق است و اینجا میگوید که آسمان زمین را در آغوش میگیرد. میگوید علت این رابطه آسمان و زمین آن شیفتگیست که ایندو نسبت بیدیگر دارند. هر یک از اینها بدون آن یکی ناقص هستند, بی حاصل و بی اثر هستند. اگر تابش نور و ریزش باران بود ولی زمین نبود, آن تابش تور و ریزش باران سودی نمییخشید و اگر زمین بود ولی تابش نور و ریزش باران نبود, در اینصورت زمین هم نمیتوانست باقی بماند. بنا بر این که میگوئیم مکمل هم هستند در عمل همدیگر را تکمیل میکنند, یعنی بدون یکدیگر ناقص هستند و برای اینکه کامل بشوند همدیگر را تکمیل میکنند.

حالا میگوید همانگونه است گرایش ماده و نَر در طبیعت, موجوداتی که نر هستند و موجودانی که ماده هستند. هر یک از این دوتا یکدیگر را تکمیل میکنند و آن مبدأ آفرینش این کشش و شیفتگی که اسمش را عشق گذاشته ایم و مولانا جذبه و کشش گذاشت, این باعث میشود جهان هستی از پیوند و ارتباط باهم برقرار و باقی بماند یعنی این نظام پابرجا باشد. خداوند و یا آن مبدأ آفرینش هر جزئی را متمایل به جزء دیگری کرده است و این تمایل باعث کشش است. لذا میگوید:

               میل هر جزئی به جزئی مینهد        ز اتحاد هردو تولیدی زَهَد

کلمه زهد از زائیدن است. میگوید از اتحاد دو جزء یک تولید زائیده میشود. حالا باز بیشتر این مطلب را گسترش میدهد و میگوید شب و روز هم همین طور هستند. گو اینکه شب و روز بظاهر دارند همدیگر را دنبال میکنند و تعقیب میکنند, با وجود اینکه در ظاهر خیلی متضاد بنظر میایند براستی و در حقیقت اینها هم مکمل همدیگر هستند. اولا اینها هردو بخشی از زمان هستند و این پیوند آنها را میرساند و هر دو از یک جنس هستند و بخشی از زمان هستند و آن چیزیکه شما یکی را نورانی و یکی را ظلمت می بینید دو چیز مختلف نیستند و در حقیقت این دو تا یگانه هستند. میگوید اگر که شب نبود چگونه این موجودات زنده آرامش و اسایش پیدا میکردند. وقتیکه آرامش و آسایش پیدا نمیکردند, نیرو بدست نمی آوردند برای اینکه روز بعد که میامد اینها بکمک این نیرو بتوانند کار بکنند. می بینید که اثر این روز و شب مکمل هم هستند. هیچ گونه ازجزئی ترین اجزاء بیهوده نیستند مثلا این موجودات زنده برای تسریع کار خودشان اصلا نیاز به شب دارند برای اینکه در روز انرژی از دست میدهند و در شب انرژی میگیرند. حالا مولانا این بحث را گسترش داد تا رسید بان چیزیکه در قسمت قبل گفت که عنصر ها ترکیب شده اند در این بدن و باعث برقراری این بدن شده اند و این چهار عنصر باعث بوجود آوردن یک عالمی بزرگتر از عالم خارج از بدن شده اند. حالا دنباله آن را مورد بر رسی قرار میدهیم:

4441    حـاصـل آنـکه هـر که او طالب بود       جـانِ مطـــلـــوبش در او راغـب بود

حاصل آنکه یعنی خلاصه آنکه. هرکه او طالب بود منظور اینکه هر کس که طالب حقیقت باشد. آن حقیقت هم جانی دارد و جان این حقیقت هم باو رغبت پیدا میکند. شما میخواهید بدانید که این حقیقت چیست و نمیخواهید بدون درک این حقیقت از دنیا بروید و میگوئید راستی این حقیقت چیست؟ این دنیا برای چیست و ما برای چی باین دنیا آمده ایم؟ حالا که آمدیم چرا میرویم و داریم چکار میکنیم؟ و حقیقت امر چیست؟ ما میخواهیم بدانیم پس ما طالب این حقیقت هستیم. مولانا میگوید همان حقیقت که شما طالبش هستید آن هم طالب است و بشما رغبت دارد و میخواهد بیاید و بشما برسد و بشما بفهماند. فقط شما باید طالب باشید و این کشش دوطرفه است.

4442    آدمــی, حـیــوان, نــبــاتیّ و جــمــاد       هـــرمــرادی عــاشقِ هــر بــی مراد

کل موجودات که عبارتست از آدم, حیوان, گیاه, و جماد که موجود غیر زنده است, میگوید همه اینها مرادی دارند و عاشق هر بی مرادی هستند. اینها مرادشان اینست که بدانند این حقیقت چیست. مراد اینها این حقیقت است و اینها مرید این حقیقت هستند و آن حقیقت هم مرید اینها هست. هم مراد عاشق بی مراد است و هم بی مراد عاسق مراد است. هم آن کسیکه حقیقت را نمیداند عاشق حقیقت است و هم حقیقت عاشق آن کسیکه حقیقت را درک نمیکند هست و میخواهد بآن برسد.

4443    بــی مـرادان بـر مرادی مـی تـنـنـد       وآن مـرادان جـذب ایشـان مـی کـنـنـد

بی مرادان یعنی عشاق و عاشقان. چرا؟  برای اینکه هنوز بمعشوقشان نرسیده اند. حالا این معشوقشان حقیقت است. مصراع اول میگوید بیمرادان بدنبال مرادی هستند. تنیدن یعنی دنبال چیزی رفتن و دور چیزی گشتن است. حالا آن حقیقت و آن معشوقان که عاشقان دنبال آنها هستند آنها مراد هستند. در مصراع دوم, ایشان اشاره است به بی مرادان حالا این مرادان هم در طلب بیمرادان هستند. فقط شایستگی, بایستگی و آمادگی میخواهد که این حقیقت را بتوان کشید بسوی خود. این کشش دو طرفه هست ولی ما معمولا یک طرف آن را می بینیم. شما عاشق یک کس یا چیزی هستید شما احساس خودتان را میفهمید ولی اینکه آیا آن کس هم عاشق شماست و بشما کشش دارد را نمی بینید ولی بدانید که اغلب اوقات این کشش دو طرفه هست. بر اساس همین دو سویه بودن این کشش ها و عرفائیکه کاملا بمراحل آخر میرسند این کشش از آن سوی را هم کاملا درک میکنند و می بینند. اصلا با آن سو حرف میزنند. بسوی ما بیا و میاید بسویش.

4444    لـیـک مـیـل عــاشــقـان, لاغـرکـنـد       مـیـل معشـوقـان خوش و خوشفَر کند

عاشقان میل دارند به معشوقان و معشوقان میل دارند به عاشقان. در این بیت میگوید یکی که عاشق میشود این عشق او را لاغر و رنجور میکند. خوشفَر یعنی وجد و خوشحالی.  ولی آن معشوقیکه نظرش باین عاشق هست او حالا خوشحال است و روز بروز هم خوشحالتر میشود برای اینکه اگر معشوق نباشد عاشق اصلا معنی پیدا نمیکند. معشوق میخواهد بگوید من هستم و اهمیت دارم چون یک کسی من را میخواهد و عاشق من است. همین خوشحالش میکند. بقول مولانا خوشفر میکند ولی آن عاشق دارد لاغرتر میشود.

4445    عشـق مـعشـوقـان دورُخ افـروختهه       عـشقِ عــاشـق جـانِ او را سـوخـتـه

رخ آن گونه و چهره است. عشق معشوقان, معشوقیکه عاشق متقابل است یعنی عاشق آن کسی هست که عاشق اوست. حالا آن معشوق خیلی خوشحال است و گونه هایش گلگونه هست و افروخته است و این علامت خوشحالیست ولی آن عاشق نه, این عشق جانش را میسوزاند. اگر این نباشد اصلا دنیا بهمدیگر نمیآید. باید که اینگونه تضاد وجود داشته باشد که بدنبال هم بیاید. این کشش ها همه در اثر تضاد و ضد هم بودن است. که برسند بهم و همدیگر را کامل کنند.

4446    کِــهـربـا عــاشق بشــکلِ بـی نـیــاز       کـــاه مــیــکــوشـــد در آن راه دراز

کهربا عاشق کاه است ولی مردم خیال میکنند که همچین چیزی نیست و فقط کهرباست که کاه را بسوی خودش میکشد. مولانا میگوید نه او عاشق است که دارد این کار را میکند و بعد در مصراع دوم میگوید این کاه هم دارد کوشش میکند که آن راه درازی که تا کهربا هست طی کند تا بچسبد به کهربا.

4451    عقل, حیران,کین عجب او را کشید       یا کشش زآنسو بـدین جـانـب رسـید

چون هردوطرف دارند کوشش میکنند که بهم برسند, این خرد جزوی و این عقل ناقص ما که خیلی حقیقت در آن نمیگنجد و حقیقت خیلی وسیعتر است از گنجایش و این عقل ما نفهمیده است که کدام طرف آن یکی را بطرف خود میکشید. آیا کهربا کاه را کشید و یا کاه کهربا را کشید. این عاشق اون است و یا اون عاشق اینست. عقل در این وسط حیران میماند. بعد میگوید این عقل نمیتواند قبول کند. وقتی یک زن و یک مرد عاشق همدیگر میشوند و بسوی همدیگر کشیده میشوند عقل دیگر کاری نمیتواند بکند. چون اینها هم جنس هم هستند ولی کهربا و کاه که هم جنس هم نیستند, آهن و آهن ربا که جنس هم نیستند حالا چطور میشود که اینها همدیگر را جذب میکنند؟ اینها چرا عاشق هم میشوند؟ اینها چی می بینند در همدیگر که عاشق همدیگر میشوند؟. آنها چیزهائی میبینند در همدیگر. شما در این آهن ربا چیزی نمی بینید ولی آهن رباهه در آهن میبیند بدلیل اینکه اینها همه زنده اند.

             آب و باد و خاک و آتش بنده اند        از من و تو مرده از او زنده اند

میگوید این چهار عنصربنده هستند مثل اینکه ما انسانها بنده هستیم و اگر بنده هستند بنابر این زنده هستند. من و تو خیال میکنیم که مرده اند ولی با خدا زنده هستند ولی او، آن مبدأ کل انرژی کلی که همه اینها را برقرار کرده و نظام داده, پایدار کرده و پایدار نگه میدارد همان انرژی کل است که ما اسمش را خدا گذاشته ایم. همان انرژی کلی که پاسپال آن فیزیکدان معروفیکه میگوید که نظام عالم هستی بزبان ریاضی نوشته شده, یعنی همه حساب دارد و شما نمیتوانید یک فرمول ریاضی را بی حساب بنویسید. آن نویسنده که مبدأ کل هست باعث این برقراری و نگهداری این برقراریست و حالا تو میخواهی با این عقل ناقصت هیچی نشده اینها را درک بکنی. باید بیائی و در طریقت قدم بگذاری, رنجش را بکشی, آن مراحل را بگذرانی و بان آخر برسی آنوقت جواب پرسشهای خودت را پیدا بکنی ولی اول کار خیر.

4452    تَـرکِ جَـلدی کـن, کزیــن نـا واقفی       لــب بـبـنـد  اللهُ اعــلــم بِــالــخــفــی

جلدی بمعنی زرنگی, معنی دیگر جلدی اظهار نظر کردن است. هنوزهم در مکالمات روزانه بعضی ازمردم شهرستانها و یا حتی تهران هست که زود باش یعنی جلد باش. یعنی زود باش و بتندی و سرعت این کار را انجام بده و یا جلدی اینکار را انجام بده. حالا باین عقل میگوید این حالت جلدی را ترکش کن چون تو ناواقفی و ناواردی. تو لبت را ببند  و خداوند دانا تر هست باین اسرار مخفی و پنهانی. میگوئی منهم میخواهم پی ببرم, میگوید بسیار خوب, تو هم برو و وصل با الله پیدا کن و تو هم بجزوی از این الله برَس و قطره ای از این دریا بشو آنوقت میفهمی. آنوقت تو جزوی از آن مبدأ هستی و جزوی از آن کل انرژی هستی و تو هم از اسرار مخفی خواهی دانست.

4453    ایـن سخن را بعد ازاین مد فون کنم       آن کشـنــده مـیـکشد من چـون کـنـم

باز مولانا می بیند که شنوندگانش خسته شده اند و میگوید این سخن را بعد از این مخفی میکنم. آن کشنده میکشد یعنی من چه بکنم که یک نیروی دیگری که کَشنده هست من را به موضوعات دیگری میکشد

4454    کـیسـت آن کِت میکشد ای مُعـتَـنــی       آنکــه مــی نـگذاردت کـیـن دَم زنـی

در مصراع اول سؤال میکند و در مصراع دوم جوابش را میگوید. میگوید: ای مولانا آن کسیکه تو را میکشید کیست؟ کِت یعنی که تو را. معتنی یعنی ای کسیکه مورد توجه و اعتنا هستی. ای مولانایِ معتنی ِ مورد اعتماد آن کسیکه تو را میکشد و در بیت قبل گفتی کیست و آنکسیکه اصلا نمیگذارد تو یک کلمه حرف بزنی چه کسی میتواند باشد. جواب میدهد که من نمیتوانم بگویم برای اینکه اگر بگویم این بر خلاف گفته کسیست گه گفته تو دم نزن و هیچ نگو وساکت باش.

           رشته ای بر گردنم افکنده  دوست        میکشد آنجا که خاطرخواه اوست

4455     صـد عـزیـمت مـی کنـی بهـرسَفر       مــی کشــاند مــر تــرا جـــای دگـــر

میگوید تو صد اراده میکنی که بسفر بروی ولی او ترا میکشاند بجای دیگری.

این دیگر در دست ما نیست. بعد از مدتی خود بخود متوجه میشوی که چقدر خوب شد که کشیده شدی و رفتی بجای دگر و نرفتی بآنجا که خودت اراده کرده بودی. ولی وقتیکه این کشش دارد تحقق میگیرد تو متوجه نیستی ولی بعدا بآن پی میبری. اتفاقات خوب همه آن اتفاقاتی نیستند که ما دوست داشته باشیم, آن اتفاقاتی هستند که صلاح ما در آنها هست و ما صلاح خودمان را نمیدانیم. ما اگر صلاح خودمان را میدانستیم این همه مرشد و پیامبر و رهبر لازم نداشتیم و هر کسی صلاح خودش را میدانست. این همه پند و نصیحت و کتاب و درس و هدایت برای اینست که ما بتوانیم راه درست را در زندگیمان پیدا کنیم.            

4456    زان بـگرداند بـهـر سو آن لِــگــام        تـا خـبـر  یــابـد ز فـارِس اسبِ خـام

زان یعنی بدان جهت یا از آن جهت. لِگام یعنی افساریکه بدهن اسبها میزنند. عامیانه اش میگویند دهنه اسب. این سوارکار را دیده اید که موقع اسب سواری برای فرمان دادن به اسبش از این دهنه استفاده میکند. اگر بسمت راست بکشید اسب شما براست میرود و اگر دهنه را بچپ بکشید او بچپ خواهد رفت. فارس یعنی اسب سوار و فرَس بمعنی اسب است. میگوید این کسیکه سوار بر اسبش هست از این لگام برای هدایت کردن اسبش استفاده میکند که براست برود و یا بچپ و یا مستقیم. یا بعبارت دیگر این لگام برای اینست که این اسب خام و نا وارد بداند که یک اسب سوار بر پشت خودش دارد که باو فرمان میدهد که کجا برود. ما همه فرس هائی هستیم و یا اسبهائی هستیم که فارِسی داریم منتها این فارس را نمی بینیم چون نمی بینیم قبولش هم نداریم ولی او کار خودش را میکند چه قبولش نداشته باشیم و چه قبولش داشته باشیم وچه او را نبینیم و چه ببینیم. او دهنه را باینطرف و آنطرف میکشاند. آن فارِس ما همان مبدأ کل انرژیهاست که بر همه کنترل دارد و میداند که با این انرژیها چه بکند.

4457    اسب زیرک سـار زان نیکو پی است       کـو هـمی دانـد کـه فارِس بر وی است 

زیرک سار یعنی هوشیار. نیکوپی یعنی راهوار و خوش روش. میگوید این اسب زیرک سار میداند که یک اسب سواری در پشتش هست و چون باهوش هم هست لذا راهوار هم هست و این فِرَس میداند که فارِسی دارد بنا براین خیلی راحت فارس خود را بهرکجا او فرمان دهد می برد.

4458    او دلـت را بـردو صد سودا ببست       بـی مرادت کـرد پس دل را شکسـت 

او در اینجا همان مبدأ کل است همان کسی که فارس ما هست و ما شده ایم اسب و افسارو دهنه  ما بدست اوست و ما نمیتوانیم بر انرژی کل فائق بیائیم, ما مغلوب آن انرژی کل هستیم. دوصد یعنی خیلی زیاد و مفهوم عددی ندارد. سودا بمعنی آرزو و خیال هردو. این مبدأ کل, خیالها و آرزوهای زیادی در سر ما میاندازد ولی نمیگذارد که ما بآنها برسیم و ما را بی مراد میکند و دلمان را میشکند. بچه دلیل این مبدأ این کار را میکند. اصلا چرا از اول این آرزوها را بدل ما میاندازد که ما بدنبال مرادی بگردیم. و چرا بعد از آن ما را بی مراد میکند و ما را از مرادمان دور میکند که دلمان بشکند. راستی چرا؟ همه اینها حکمتیست و فلسفه ایست.

4459    چون شکسـت او بالِ آن رایِ نخست       چـون نشـد هستیِ بـال اشکـن درسـت

چون در اول بیت یعنی وقتیکه. چون در مصراع دوم یعنی چرا. رایِ نخست یعنی آن خیالات و آرزوهائیکه که از اول بسرت افتاد. وقتیکه دیدی آرزوئیکه بسرت افتاد و بآن نرسیدی, بال آرزویت را شکست. مرغ آرزویت در حال پرواز بسوی آرزویت بود ولی  بالت را شکست. وقتیکه دیدی بالت را شکست چرا هستی و وجود آن بالشکن را متوجه نشدی و مورد قبول تو واقع نشد. کلمه درست در اینجا یعنی مورد قبول. بالت شکست تو باید متوجه کسیکه بالت را شکست میشدی. چرا قبول نمیکنی که یک بالشکنی هست که بال آرزوهای مرغ من را میشکند. تو اینقدر آزاد نیستی که هر آرزوئی میکنی بآن برسی. شاید آرزوی تو جائی باشد که اصلا نظام طبیعت جامعه تو را بهم بزند و نباید برسی. بال آرزوی ما را میشکند که ما قبول کنیم که یک بال شکنی هست و ما خودسرانه هرکاری را نمیتوانیم بکنیم. آن اراده و مشیت او هست که این کارها را بکند. حالا مردم اسمش را گذاشته اند قضا

4460    چون قضایش حَبل تدبیرت سُکُست       چـون نشــد برتـو قضـای آن درسـت؟

چون اول یعنی وقتیکه و چون مصراع دوم یعنی چرا. حبل یعنی طناب و نخ و ریسمان و رشته. سَکُست یعنی گسست و پاره کرد. وقتیکه قضا و مشیّت و اراده و عزمِ (یعنی اثر) آن مبدأ کل انرژی آن رشته تدبیر تو را پاره کرد، رشته آرزویت را گرفته بودی و با آن رشته بطرف خودت میکشیدی , تدبیری بکار برده بودی که چکنم که بآرزوی خودم برسم طنابی پیدا میکنم و بگردن آرزویم میاندازم و بطرف خودم میکشمش, آرزویت را پاره کرد وقتیکه پاره کرد چرا باز قبول نکردی آن مبدأ ایکه قضا میفرستد و چرا این امر بر تو درست نشد و نگفتی این حرف درست است و این قضااست. قضا وقتیکه میاید و چند تا از رشته های تخیلات ما را پاره میکند همیشه بار منفی ندارد و بعضی وقتها بار مثبت دارد. در وهله اول ما را رنجور و ناراحت میکند ولی یک زمانی دیرتر ما به مثبت بودن آن پی میبریم و میفهمیم که خیلی هم این قضا بمنفعت ما بوده است.

4461    عــزمـهـا و قصـد هــا در مـا جــرا       گـاه گــاهــی راســت مـی آیــد تـــرا

4462    تـا بطـمـع آن دلــت نــیّــت کـــنـــد        بـــار دیـــگـــر نــیّــتــت را بشکـنـد

عزمها یعنی تصمیم ها. قصدها یعنی نیت ها. ماجرا یعنی کار. این تصمیمها و نیت ها در کارها، گاه گاهی میشود که راست میاید یعنی آنطوری میشود که خواسته ماست. چرا اینطوری هست؟ برای اینکه ما را بطمع بیاندازد که مجدد آرزو کنیم. دوباره هم قصد کنیم و وقتیکه قصد کردیم باز هم قصد ما را بشکند و دل ما را بسوزاند. این چه بازیی هست که با ما میکند؟ باین دلیل اینکار را با ما میکند تا بطمع اینکه  بـله این قصد ها گاه گاهی درست میاید, باز هم قصد میکنیم و باز هم درست میاید. بکلی بی مرادت نمیکند. همیشه بال مرغ آرزویت را نمیشکند. همیشه آن نخی را که انداختی و با آن آرزویت را بطرف خودت میکشی پاره نمیکند

4463    ور بـکــلّـی بـی مــرادت داشــتــی       دل شـدی نومـیـیـد اَمَـل کـی کاشـتــی

اَمل بمعنی آرزوست. اگر برای همیشه تو را نا امید و بی مراد میکرد, تو چنان نا امید میشدی که هرگز تخم آرزوئی در دل خودت نمیکاشتی و این بد بود. آرزو باید در دل کاشت و بدنبال این آرزو رفت.همان پیشرفت و تحرک در زندگی است که ما را بدنبال آرزو میفرستد. منتها رسیدن بآن آرزو همیشه عملی نیست ولی بدنبال آرزو دویدن یعنی زندگی کردن و جلو رفتن یعنی کار کردن. آرزو نداشتن یعنی مرگ. پس تخم این آرزو باید در دل انسان کاشته بشود.

4464    ور نــکاریــدی امَــلَ, ازعوریش       کِــی شــدی پـیـدا برو مـقــهــوریـش؟

اَمَل گفتیم یعنی آرزو. اَمل را نمیشود کاشت, باید تخم اَمَل را کاشت. ولی مولانا میگوید ور نکاریدی امل. اگر که این تخم اَمَل در دلت کاشته نمیشد بکلی عاری میشدی از آرزو بدون آرزو میشدی. عوری از کلمه عاری است یعنی بدونِ. یعنی هیچوقت آرزو نمیکردی آنوقت این خیلی بد می بود و آنوقت هیچوقت قهار بودن آن مبدأ انرژی بر تو آشکار نمیشد.  در مصراع دوم میگوید: کی شدی پیدا برو مقهوریش.  خداوند قهار است یعنی قهر دارد. قهرش بزور با قضاست. باید بدانی که آن مبدأ کل انرژی قهار است و تو مقهور او هستی. اگر گاه گاهی تخم آرزو را در دلت کاشتی و او نگذارد که رشد پیدا کند آنوقت تو هیچوقت بقهاری او آشنا نمیشوی و قهاری او را قبول نمیکنی ولی حالا میگوئی من آرزو داشتم تخمش را کاشتم ولی قهاری او بصورت قضا آمد و مانع من شد. در مصراع دوم برو یعنی بر او و این او اشاره است به آدمی و مقهوریش بر میگردد به آدمی. مقهروری خداوند بر او.

4465    عـا شـقان از بـی مرادیهای خویش      بــا خـبـر گشــتــنـد از مولای خویش

مولا آن آقا و سرور است. مولائی را در نظر بگیرید که خادم خودش را بی مراد میکند و خادم هم عاشق این مولایش هست. ولی مولا خیلی از وقتها این خادم را بی مراد میکند. این خادم وقتی بیمراد شد میفهمد که مولائی هست, این مولا قدرت دارد, همیشه این کاری را که من میخواهم بکنم نمیگذارد بکنم و بعضی وقتها میگذارد و بعضی وقتها هم که نمیخواهد نمیگذارد که بکنم. پس همچو مولائی هست. موضوعی که از اول شروع شد, موضوع علمی, فلسفی, عرفانی توام را مولانا میگوید و این چیزی نیست که با یک مرتبه خواندن کاملا در ذهن خواننده روشن باشد.

پایان تفسیر اشعار منتخب از دفتر سوم

Loading