تفسیر:
بخش دوم داستان چگونگی شکلِ پیل را در این قسمت دنبال میکنیم. برای یاد آوری لازم است بگویم که فیل در این داستان کنایه از فیل حقیقت و یا مبدأ حقیقت و یا خود پروردگار است که هیچکس تصور درستی از او نمیتواند داشته باشد و گفتیم که بتعداد آدمهای خدا شناس، در ذهنشان خدا هست و همه این خدا ها باهم فرق دارند در حالیکه خدا فقط یکیست. هرکسی هم که تصور خدا در ذهنش هست، مطابق به سنش این تصور عوض میشود و هم چنین مطابق تجربیات زندگیش هم تصورش عوض میشود. مطابق فضل و دانش و کمالی که بدست میاورد باز این تصور عوض میشود و وقتی دیدش در زندگیش عوض میشود، تصورش هم از خداوند عوض میشود و این تکامل پیدا میکند. البته این تغیرات در ذهن او انجام میگیرد وگرنه خدا نه تکاملی دارد و نه انواع مختلف. منظور اینکه چون حقیقت را ندیده ایم بقول خواجه حافظ، هرچه میگوئیم افسانه است و از حقیقت بدور است.
در دفتر اول مولانا یک بحثی دارد که میگوید وجود ما مثل کاسه هائی هست روی آب و آب در حال بردن این کاسه هاست و این کاسه ها اختیاری از خودشان ندارند وآب را هم نمیشناسند که چیست. ولی بعضی از این کاسه ها بنا به عللی با حرکاتیکه میکنند کم کم از آب پر میشوند و وقتی از آب پربشوند میروند بعمق آب. و وقتی بته آب میروند آنوقت آب را می بینند. این آب, آبِ حقیقت است. اینجا صحبت از فیل حقیقت است و آنجا صحبت از آب حقیقت است. اینجا در آخر بحث قسمت اول گفت که ما مثل کشتیهائی هستیم که روی آب در حال حرکت هستیم. این کشتیها همه با هم اختلاف دارند و بهم برمیخورند. تمام مذاهب و کیشها وآئین ها همه با هم اختلاف دارند و با هم در جنگ و ستیزند و هیچکدام همدیگر را درک نمیکنند. اگر که حقیقت را درک کرده بودند و میدانستند حقیقت چیست، آنوقت حقیقت برای همه یکی بود و بنا بر این دیگر جنگ و نزائی در کار نمی بود. مولانا گفت که شما مثل کشتیهائی هستید که در این کشتیها بخواب غفلت رفته اید. و وقتی از این خواب غفلت بیدار میشوید، آب را می بینید ولیکن آبِ آب را نمی بینید. چیزی وجود دارد باسم آبِ آب. درست است که آب این کشتی را میبرد ولی این آب هم آبی دارد که او را می برد.این آبِ آب است. حقیقت را وقتی مولانا میخواهد بیان بکند میگوید جانِ جان و یا روحِ روح و یا آبِ آب, روح تو هم روح دارد و آن چیزیکه باعث برقراری روح تو و فعالیت روح توست آن روحِ روح است. اگر آن را دیدی, یا آبِ آب را دیدی آنوقت حقیقت را دیده ای. ما انسانها معمولاً سطحی نگر هستیم و فقط ظاهر را نگاه میکنیم نمیتوانیم آن حقیقت را ببینیم. ما فقط یک نیروی حیوانی را دربدن خودمان احساس می کنیم و این روح حیوانی در بدن ما باعث فعالیت ماست. حیوانات هم چنین حسی را دارند منتها آنها شاید حس نکنند ولی ما حس میکنیم که چنین نیروئی داریم. این را باید توجه کرد که خود این نیرو هم نیروئی دارد که باعث برقراری آن نیرو میشود که در بدن ما موجود است. آنچه که در عالم هستی اتفاق میافتد, همان آبِ آب است و آن ذات پروردگار است. حالا باید دقت کرد که شایستگی آنرا پیدا کنیم که از آن سطح عمیق تر برویم و فقط آب را نبینیم بلکه عمق آب را ببـینیم.
از نظر مولانا تمام ذرات عالم هستی زنده هستند. او همه چیز را زنده می بیند. گو اینکه بنظر ما همه جمادات غیر زنده هستند ولی او آنها را زنده میداند و میگوید:
آب و باد و خاک و آتش بنده اند با من و تو مرده با او زنده اند
وقتی با او زنده اند با او در ارتباط و در حال راز و نیازهستند ولی ما این را نمی بینیم. حالا از این مسائل که یاد آوری کرد برای آنچه که در این قسمت بحث خواهیم کرد نتیجه کلی آن اینست که این مقیاسها ئی که ما برای شناخت حقیقت داریم درست نیست و اغلب سطحی و ظاهریست. پس از این مقدمه و زیرسازی ابیات این قسمت را تفسیر میکنیم.
1274 آب را آبـیـست کــو مــیـرانَـدَش روح را روحـیست کـو مـیخـواندش
در این بیت مولانا آبِ ب و روحِ روح را خیلی باز تر و گویاتر میکند. درست است که آب موجب حیات است ولی خود آب هم آبی دارد که موجب وجود ان میشود وآنرا به فعالیت وا میدارد. درست است که این روح ما تمام افکار و کردار ما را زیر نظر دارد ولی مستقل نیست, آن هم روحی دارد که آن روحِ روح، باو امر میکند و او را تحت نظر خود نگه میدارد. این روح روح مبدأ آفرینش و حقیقت عالم هستی است. این روح ما همانطور که قبلا ذکر شده, جزوی از خداوند است و مربوط به یک عالم فیزیکی نیست بلکه مربوط بعالم متا فیزیک و ماوراالطبیعه است. از آن عالم متا فیزیک آمده و در بدن ما اسیر شده و میخواهد باصل و مبدأ خودش که درمتا فیزیک و عالم برین است بر گردد. حالا آن روح روح ما را بسوی خودش میخواند و مرتب در حال دعوت از روح ماست و روح ما را بسوی خودش میخواند. برای اینست که روح ما در قفس مادی تن ما آرام نیست ودارد مرتب دعوت میشود و میخواهد بر گردد. این روحِ روح و آبِ آب ها پیش از اینکه اصلا عالم هستی وجود داشته باشد وجود داشته و بوده.
1275 مـوسی و عـیسی کجا بُد کافتاب کشــتِ مـوجـودات را مـــی داد آب
کـافتاب یعنی که آفتاب و منظور ذات خداوند است. وقتی چیزی را کشت میکنند ، هم به نور احتیاج دارد و هم به آب. آن ذات پروردگار و آن کل انرژیکه حاکم براین عالم طبیعت هست و ما او را خدا می نامیم. میگوید او بود که کشت زارهای آفریده خودش را نور میداد و آب میداد. مولانا میگوید حضرت موسی و عیسی کجا بودند وقتیکه ذات پروردگار در حال کشت ما بود یعنی ما را میافرید و بما آب زندگانی میداد. جواب این سوأل اینکه آنها نبودند. پیش از همه چیز او بود و دیگر هیچ کس نبود.
1276 آدم و حــوا کــجـا بُد آن زمــان کــه خـدا افکـنـد این زه در کــمــان
بعضی ها تصور میکنند که مبدأ اصلی آدم و حوا هستند. مولانا میگوید چنین چیزی نیست، آن آدم و حوا کجا بودند وقتیکه خداوند تیر آفرینش را در کمان آفرینش گذاشت ودر حال آفریدن بود, چرا از آنجا شروع نمیکنید. در رابطه این آفرینش و تکاملش خواهیم رسید, آن تکامل موجودات زنده را که داروین گفته، نقطه بنقطه بیان میکند منتها داروین در یکصد و اندی سال پیش این مطلب را بیان کرد و مولانا در بیش از هشتصد قبل. داروین وقتی بانسان رسید کار را تمام شده دانست ولی مولانا از انسان هم گذشت و به فرشته ها رسید و از فرشته ها هم گذشت و گفت بجائی میرسد که تصورش هم نمیتوان کرد. و در نهایت بخود خدا خواهد پیوست درست مثل یک قطره که بدریا میرسد.
1277 اِین سخن هم نا قص است و ابَترست آن سخـن که نـیست ناقص آن سَرَست
ابتر یعنی دم بریده در لغت و معنی دیگرش ناقص است. میگوید این حرفهائی که دارم میزنم حرفهای ناقص است و نمیتوانم غیر از این بگویم یعنی تعریف و سخن در باره ذات هستی پروردگار در قالب کلمات و الفاظ نمیگنجد و لفظی را نمی یابیم که برایش بگوئیم و من فقط مثالی میزنم بلکه بتوانی فقط یک تصوری در باره اش بکنی. آن سخنی که میگوید ناقص نیست و درست است مالِ این عالم فیزیکی نیست و متعلق به عالم متا فیزیک است و آنچه را که میگوید در باره عالم فیزیکیست و مال عالم این سَر است. این سَر عالم فیزیکی و آن سَر عالم متا فیزیکی. ما بان سَر هم میتوانیم برسیم مثل انسانهای کامل که بآن رسیده اند و الان هم در بین ما این انسانهای کامل وجود دارند که به سخن های آن سَر رسیده اند و آن رازها را میدانند. آنها مسیر طریقت و عرفان را طی کرده اند تا به اینجا رسیده اند.
1278 گر بگویـد زان بلـغـزد پـای تو ور نگوید هــیـچ از آن, ای وایِ تــو
این انسان کامل که بآن رازها رسیده رازها را بتو نمیگوید. برای اینکه اگر بتو بگوید تو گمراه میشوی زیرا تو شایستگی و لیاقت شنیدن آنها را نداری. اصلا نظم جامعه بهم میخورد. بلغزد پای تو یعنی افکارِ خطا در نظرت پیدا میشود و باعث گمراهیت میشود. آنهائیکه باین مطلب رسیده اند فقط با همردیفان خودشان که میتوانند همدیگر را درک کنند راز ها را باهم رد و بدل میکنند. حالا اگر که با توهیچ از آن نگویند آنوقت وای بر تو.تو در تاریکی میمانی و بیرون نمی آیی. پس این یک محرکی هست برای تحریک کردن ما که جوری نباشیم که وای بر ما باشد، برویم و بآن برسیم. میتوان ساخت, از طریق توصیف نمیشود از طریق شهود میشود. شهود یعنی مطالبه کردن, چشم دل باید باز باشد تا آن را درک بکند. دل باید آیینه اش صیقل بخورد تا آن درش منعکس شود. این قابل توصیف نیست بلکه وارد است یعنی آمدنیست. میاید ودر تو وارد میشود تو چه خواسته باشی و چه نخواسته باشی بشرط اینکه آیینه دلت صیقل خورده باشد.
1279 ور بگویـد در مــثـالِ صــورتـی بـر همان صورت بـچـسفی ای فـتــی
فاعل فعل بگوید همان انسان کامل است. صورت یعنی ظاهر عالم هستی. حالا اگر انسان کامل بیاید و آن چیزهائی را که درک کرده، خواسته باشد که ظاهرش را هم بشما بگوید، شما بهمین ظاهر می چسبید. بچسفی یعنی بچسبی. فتی یعنی جوانمرد. ای جوانمرد چرا انسان کامل با تو حرف نمیزند؟ اگر بگوید تو گمراه میشوی و اگر نگوید آنوقت وای بر تو و اگر خواسته باشد فقط ظاهرش را بتو بگوید, تو همین ظاهر را می بینی. مثلا اگر خواسته باشد بتو بگوید خدا مثل دریاست. تو همین دریا را می بینی.
1280 بسـته پائی چون گـیـا اندر زمین سَــر بــجـنـبـانـی بـبـادی بی یـقــیــن
گیا همان گیاه است که ه آنرا انداخته بنا به ضرورت شعری. در بیت بالا گفت که تو فقط بظاهر قصه ها و مثالها می چسبی ولی در اینجا میگوید که تو مثل یک گیاهی میمانی که در یک عالم خاکی زندگی میکنی و پای تو در گِل فرو رفته. پای در گل بودن باعث میشود که تو نتوانی حرکت کنی ودر یکجا می مانی. در واقع نمیگذارد که روحت حرکت کند و تو بگِل نشستی. حالا وقتی باد میوزد این گیاه پا در گل بچپ و راست تکان میخورد و تو خیال میکنی که حالا خوب شد و من دارم حرکت میکنم. هیچ اینچنین چیزی نیست و این باد است که دارد سَر تو را تکان تکان میدهد. تو همان گیاه پای در گِل هستی, گِل مادیات, گِل دنیا پرستی, آن گلی که مثل خدا می پرستی و چنان تو را گرفتار کرده که بهیچ طرف نمیتوانی حرکت بکنی.
1281 لیـک پآیت نـیست تـا نـقـلی کنی یـا مـگر پــا را از این گِل بَـر کَـنـی
پایت نیست یعنی پای معرفت و معنویت نداری که سعی کنی پایت را از این گل مادیات بیرون بکشی. توجه داشته باشید که انسان از ماده درست شده و بمادیات نیاز مند است و اگر درعرفان میگوید گِلِ مادیات پای تو را مچسباند منظور مادیات غیر ضروری فساد آفرین است و در حد ضرورت همه بمادیات احتیاج دارند. بعبارت دیگر مادیات مثلِ آب زیر کشتی هست. اگر آب زیر کشتی نباشد کشتی بگِل می نشیند و اگر مادیات نباشد کشتی زندگی ما بگل می نشیند. ولی وقتی آب از حد خودش بیستر شود آنوقت آب میافتد در کشتی و کشتی غرق میشود و سر نشینانش از بین میروند. این آب زیادی مثل مادیات غیر ضروریست که باعث غرق شدن زندگی بعضی از ما هاست. تو اگر همه چیز دنیوی را داری و احتیاج به هیچ چیز دیگر نداری، تو باز هم حرص مال دنیا میزنی و باز هم چشم و هم چشمی میکنی؟ باز هم کینه آنهائی که بیشتر از تو دارند در دل داری؟ اینها مادیات غیر ضروری فساد آفرین هستند.این است که پایت را در گِل برده و تو را از حرکت باز میدارد.
1282 چون کنی پا را؟ حیاتت زین گِل است این حیاتت را رَوِش بس مشگل است
این حیاتی را که در این بیت میاورد منظورش حیات مادیست. میگوید هرچه تو میخوری از این گِل است و چگونه پایت را از این گل میخواهی بکنی؟ کلمه رَوِش در مصراع دوم اسم مصدر رفتن و کوچیدن و یا کوچ کردن است. میگوید این بسیار کار تو را مشگل میکند. برای تو راه بسیار سختی هست. ولی برای من قابل درک است. تو چسبیده باین خاک هستی و هرچه میخوری هم از این خاک است, پس کوچ کردن از این خاک معلومه که مشکل است. خیلی ها هستند که خیال میکنند منظور مولانا از این کلمه کوچ کردن، منظورش مردن است.خیر اصلا اینطور نیست. خیلی کسان هستند که از بین ما کوچ کرده اند ولی با ما هستند, راه میروند, چیز میخورند, میخوابند بر میخیزند, حرف میزنند ولی از این دنیای مادیات غیر ضروری که بین ما ها هست کوچ کرده اند. پس خیال نکنید که باید مُرد تا بتوانی کوچ کنی. پس تکلیف چیست و چکار باید کرد؟؟ انسانهای کامل که قرار شد بما نگویند و ما هم که باین آسانیها تمیتوانیم باینجا برسیم پس تکلیف چیست؟؟ ما میخواهیم ببینیم و بفهمیم و نهایتاً تکامل پیدا کنیم. میخواهیم از حد خودمان خارج شویم و اوج بگیریم! چه باید بکنیم؟
1283 چون حیات از حق بگیری ای روی پس شوی مستغـنی از گِل می روی
این حیاتی که در مصراع اول آمده منظور حیات طیبه است. حیات طیبه یعنی حیات منظم و پاک. باید توضیح بدهم که زندگی تک یعنی زندگی بدون حرص و طمع و بدون کینه و بدون حسَد. آیا میتوانید کسانی را که بشما بد کرده اند ببخشید؟ یا اینکه این کینه مثل غده سرطانی را تا آخر عمر با خود حمل میکنید؟ اگر میتوانید ببخشید حیاتتان طیبه است و این حیات پاک است و اگر نمیتوانید, این حیات آلوده است. آلوده بکینه است. خطای شما را خدا میخواهد ببخشد شما خطای بنده ها را نمیبخشید؟ بنا بر این باید آن حیات طیبه از آلودگیهای رفتاری پاک شده باشد. این حیات طیبه را باید از خداوند بگیرید و طلب کنید. ای روی یعنی رونده بسوی حق. کسیکه جویای واقعی حقیقت است. مستقل یعنی بی نیاز و گِل یعنی مادیاتِ غیر ضروری. می روی یعنی بسوی قلمرو معرفت و عالم معنی میروی. میگوید از خدا بخواه که خداوند حیات پاکیزه بتو بدهد ای رونده راه حق. بخدا بگو خدایا کمکم کن که کینه از وجودم پاک گردد و کمکم کن که حسد نداشته باشم. این حیات پاک را بکمک خداوند میتوانی بگیری. او جمیع کل انرژیهای درون و بیرون ماست و انرژی درونت را از خداوند بگیر. اگر بتوانی این کار را بکنی آنوقت براستی بسوی آن عالم معرفت کوچ میکنی.
1284 شـیـر خواره چون زدایه بِسـکــلَـــد لـوت خواره شُـد مر او را می هـلــد
شیر خواره همان نوزاد است که شیر میخورد. بِسکُلد از سِکُلیدن است. مصدر سِکُلیدن بمعنی جداشدن و قطع شدن. لوت بمعنی غذاست و غذای خوشمزه. می هلد از مصدر هلیدن است و یعنی رها کردن. و می هلد یعنی رها کرد. مولانا مثال میزند و میگوید شما یک شیرخواره را در نظر بیاورید، اگر او را از پستان مادر بگیرید، او سپس روی بغذا خوردن میاورد و آنهم غذای خوشمزه و دیگر اعتنائی به پستان مادر نمیکند و آن را نمیخواهد و آن را می لهد یعنی رها میکند. حالا تو, این زمین هم مثل مادر بتو غذا میدهد و اگر بخواهی برای همیشه این پستان زمین را رها نکنی و همه اش بدنبال آن باشی آنوقت هیچ غذای معنویت پیدا نمیکنی. این زمین فقط غذای مادی بتو میدهد. قطع رابطه کردن با مادیات غیر ضروری فساد آفرین درست مثل رها کردن شیر خواره است از پستان مادر.
1285 بسـتـه شـیـرِ زمـیـنی چـون حُـبـوب جُـو فِـطـامِ خـویش از قُـوت الـقُـلُوب
کلمه بسته در اینجا یعنی وابسته و منظور وابسته بزمین مثل حبوب مثلِ لوبیا و عدس. جو یعنی جستجو کن. فِطام یعنی غذای معنویت.وقتی میخواهی این غذای معنویت را جستجو کنی باید کمی از غذای زمینیت را کم کنی. قوت بمعنی غذا و القلوب بمعنی قلب ها و دلها. غذای دلها چیست؟ آن معرفت و دانش و فضل و کمال و بینش است. همچنین روشنی درون است. اینها غذا های قلب هاست. کل اینهائی که ذکر شد میشود حکمت.
1286 حرفِ حکمت خورکه شُد نورِ سَتـیـر ای تـو نـوربی حُـجُـب را نـا پـذیـر
حکمت یعنی آشنائی بحقایق اکثراً معنویات و همان قوت القلوب در بیت بالا. ستیر از کلمه مستور است یعنی پوشیده. میگوید این حکمت مثلِ نور است ولی چون پوشیده است تو آن را نمی بینی. از چه چیزی پوشیده است؟ از آن اندیشه های نفسانی و شیطانی و ممانعت کننده تو از دیدن آن نور حکمت. در مصراع دوم کلمه حُجُب جمع حجاب است و پوشش. نا پذیر هست یعنی تحمل پذیر نیست.در این بیت نکته ای هست که باید خوانندگان عزیز دقت بیشتری بکنند. آن نور حقیقت را میخواهیم که درون ما را روشن کند. میتوانیم بآن نور حقیقت نزدیک هم بشویم. نزدیکش هم شدیم دل ما را روشن میکند. ولی اگر آنچنان حجابها و پوشنده ها داشته باشد مانع آن نور میشود و ما نمیتوانیم آن نور را ببینیم. حالا اگر یکی یکی این پرده ها را برداریم آنقدر نور زیاد است که چشمتان را می بندید و اصلا ممکن است که شما را کور کند. پس این نور حقیقت را میتوانیم بآن نزدیک بشویم. مثلا, این خورشید بما نور میتاباند که باعث حیات و روشنائی در کره زمین میشود. اگر این نور خورشید نبود که اصلا این جهان نبود و ما ها نبودیم و حیوانات و گیاهها نبودند. بسیار خوب. این نور خورشید یک چیز بسیار خوبیست. اگر چیز خوبیست پس خوبست که یک مقداری بما نزدیکتر شود. اگر حتی یک کمی هم بما نزدیک شود آنوقت همه را میسوزاند. حالا نور حقیقت هم همین طور است فقط میتوانیم بآن نزدیک شویم.
1287 تـا پـذیـرا گـردی ای جـان نـور را تـا بـبـیـنـی بـی حُـجُـب مســتـور را
اگر در یافتن این معرفت و حقیقت پای ورزی کنی, نور خداوند در تو متجلی میشود. متجلی شدن یعنی جلوه پیدا کردن. جلوه پیدا میکند و تو میتوانی او را حس کنی.در مصراع دم میگوید آنوقت تو میتوانی بدون حجاب ها و پرده های خود بزرگبینی و خود پرستی و منیّت, آن را ببینی. اگر بشماری صدها از این پرده ها هست و وقتی همه این پرده ها رفت آن نور را میتوانی ببینی ولی اگر نه، اصلا تو را کور میکند.اینهائی که انسانهای کامل هستند، وقتی بمقامهائی میرسند کلمه من را در صحبتهایشان بکار نمیبرند اصلا جمله ای که میگویند با من شروع نمیشود یعنی او دیگر منیت ندارد و دیگر منی را نمیشناسد. من او حل شده و محو شده. اگر که ما بگوئیم که من این کار را کردم, من این را میگویم, من اینطور هسنم, من تو را تنبیه میکنم و من ترا میترسانم….خوب خداوند هم همین ها را میگوید: من کمک میکنم, من مجاذات میکنم، ببینیم در این دنیا چند تا من وجود دارد؟ ماها هستیم که من هستیم هر کدام؟ یا خداوند؟ او را که ما نمیتوانیم تغییر بدهیم ولی ما میتوانیم من خودمان را در نور من او محو کنیم. مثل اینکه شمعی را روشن بکنیم در برابر خورشید. خورشید می تابد و شمع هم نور دارد اما نور شمع را ما نمیبینیم. نور شمع هست ولی در مقابل عظمت نور خورشید من خودش را از دست داده است و دیگر دیده نمیشود. ولی اگر انگشت خود را به نوک شمع نزدیک کنید می بینید که انگشن شما داغ میشود. میگوئیم نور شمع در نور خورشید محو شده. یکی از هدفهای کلی مذاهب و کیشها که دارند, محو شدن در خداست یا فنائ بالله شدن است
1288 چون ستاره سِـیر بـرگـردون کـنی بلکـه بی گردون سفر بـی چون کـنی
اگر اینگونه شود که تو بحیات پاک دسترسی پیدا کنی آنوقت اوج میگیری ,و آزادانه پرواز میکنی و مثل ستاره ها بافلاک میروی. اصلا ستاره ها چیه تو میتوانی سفر بی چون و چرا بکنی. سفر بی چون را اصلا نمیشود تعریف کرد.مولانا گفت: آنچه در وحم ناید آن شوم. این نهایت هر انسان معرفت جوست که چنین سفر بی چون را بکند پیش از اینکه از این دنیا برودو چه لذتی از این بالاتر.
مولانا پیش خودش فکر میکند که این چیزهائی را که دارد میگوید باور کردنش مشگل است. بعداً حرفهای دیگری میزند که شاید باور کردنش راحت تر بنظر خوانندگان بیاید.
1289 آن چنان کز نیست درهسـت آمدی هـیـن بگو چون آمـدی؟ مسـت آمـدی
هین یعنی بهوش باش و آگاه باش. مست آمدی یعنی بی خبر آمدی. میگوید تو بجائی میرسی که حتی تصورش هم نمیتوانی بکنی. تو از نیستی بهستی آمدی، تو از عدم بوجود آمدی. بیا تا من برایت قدم بقدم تعریف بکنم. چه جوری آمدی؟ تو نمیدانی چون مست آمدی یعنی بی خبر آمدی و اصلا یادت نیست.
1290 راهـهـای آمــدن یــادت نــمــانــد لـیـک رمزی بـر تو بر خواهیم خواند
این راههای آمدن بیادت نیست. چه تحولی پیدا کردی چگونه از یک موجودِ ذره خاک گیاه شدی و چگونه جان دار شدی و چگونه از عالم گیاهی گذشتی و حیوان شدی؟ چه جور از عالم گیاهی گذشتی و انسان شدی و بعد چگونه از انسان معمولی انسان بر تر شدی و این تکامل را طی کردی و حالا هم در حال تکامل هستی اینها هیچ کدام بیادت نیست. من یک رمزی را برای تو خواهم آورد.
1291 هـوش را بگذار و آنگه هوش دار گوش را بـر بـنـد و آنگـه گوش دار
این عقل و هوشی را که اینقدر بآن مینازی بکنار بگذار. مولانا نمیخواهد که عقل و خرد را ترد کند برعکس همیشه معتقد بخوب بودن عقل و هوش است, فقط میگوید برای یک لحظه کنار بگذار. وقتی بکنار گذاردی آنوقت هوش حقیقت جوئی را باید پیدا کنی و برو بدنبال هوش حقیقت جو. این هوش حقیقت جو چیست؟ آنست که من مرتب بیاندیشم و بیاندیشم در مغزم کاوش کنم و کاوش کنم و فکر کنم در مغزم و میخواهم این را پیدا کنم تا بحقیقت برسم. آنوقت این فکر کردنهای من کم کم تبدیل میشود بهوش حقیقت جو. در بیت دوم هم میگوید تو گوش سرت را ببند و تمام بدنت گوش باشد. وقتی تمام بدنت گوش شد آنوقت گوش دار, منظور گوش باطنیست. بعبارت دیگر گوش سرت را ببند و گوش سِرّت را باز کن. گوش سِر گوش دل است, کدام دل؟ دلی که پر از کینه است؟ نه. دلی که پاک شده باشد. گوش کن ببین آن گوش دلت چی میگوید، آن چشم دلت چی می بیند. مولانا بنظر میاید که رمزی بما نگفت. او بما یک دستور داد ولی قرار بود بما رمزی را بگوید.
1292 نَـی نگویم زانکـه خـامی تو هنوز در بـهـاری تــو نـدیـد ستی تــمــوز
تموز بمعنی تابستان است. میوه در بهار خام است و یا کال است هنوز نرسیده. باید تابستان بشود و آن آفتاب تابستان بآن بخورد تا آن میوه برسد. وقتی این میوه رسید آنوقت خود بخود این میوه از درخت جدا میشود. من نمینوانم آن رمز را برایت بگویم چون تو هنوز میوه نارس هستی. بایستی که آن آفتاب معرفت و معنویت به میوه وجودت تابش پیدا کند, میوه وجودت برسد آنوقت هماطور که میوه رسیده شاخه درخت را رها میکند تو هم این دنیای مادیات غیر ضروری را رها میکنی و درست مثل آن میوه تو هم از درخت دنیا جدا میشوی نه اینکه بمیری ولی وارد یک تحول جدیدی میشوی. من راه های معرفت و اینها را گفتم, عرفان و طریقت, آن آفتاب تمیز. منظور از میوه ای ذکر شد میوه روح و اندیشه است که باید برسد, باید به پختگی و کمال برسد. در جستجوی حقیقت باید استقامت داشته باشی
همچنین صبر و مقامت زیاد لازم داری تا بان مقام برسی. بقیه و قسمت آخر این بحث بسیار متعالی و جالب در قسمت بعدی بنظر خوانندگان عزیز خواهد رسید.